زنده باد مرگ!
فاشیسم، رستاخیز، جاودانگی
مارک نئوکلئوس
ترجمهی تهمورث امیران
یادداشت مترجم: درگذشتگان از ما چه میخواهند؟ (2)
1. بیاحترامی اخیر به قبر غلامحسین ساعدی انبوهی از واکنشها را در پی داشت. از مروجان و طرفداران این دست رفتارها، بهویژه در دیاسپورای ایرانیان و ترولهای فضای مجازی که بگذریم، دوسویگی همیشگی این سالها هم دوباره روآمد. از یکسو، بار دیگر ماشینهای تولیدِ متونِ توجیهگرانه بهکارافتادند، شبهروشنفکرانی که ظاهرا رسالتشان در این است که هر اقدامی از سوی «مردم» را، در تقابل با «روشنفکران» و «نخبگان»، بلافاصله بهنحوی توجیه کنند. از سوی دیگر هم انواع واکنشها در مذمت این اقدام را دیدیم. بسیاری یاد این جملهی مشهور والتر بنیامین افتادند که «در صورت پیروزی دشمن، حتی مردگان نیز در امان نخواهند بود».
ظاهرا ندایی از جانب مردگان وجدان معذب ما را خطاب قرار داده و تذکر میدهد گذشتگان را نمیتوان بهراحتی بهحال خود رها کرد. وضعیت خطیر است، آنچه محمدرضا نیکفر شر ابتذال میخواند،[1] بهتدریج طبیعیتر، و در نتیجه، پذیرفتنیتر شده و به حوزههای جدیدی نفوذ میکند. پرسش اضطراری این است: وظیفهی ما در قبال گذشتگان چیست؟ آنها تحت چه خطری قرار گرفتهاند؟ از ما چه میخواهند؟
جالبتوجه بهنظر میرسد که چگونه تمام بحثهای اخیر دربارهی عمل شنیع ادرار بر قبر یکی از مردگان، بهسرعت به تحلیل قطببندیهای سیاسی درون جامعه کشیده میشوند. این بدینمعناست که دستکم یکی از انواع شیوههای ممکن برای ورود به مسئلهی تضادهای سیاسی قابلمشاهدهی اکنون ما، از طریق تامل بر نحوهی مواجهه با گذشته و درگذشتگان است. متنِ پیشرو همین سرنخ را دنبال میکند و نحوهی مواجهه با مردگان را بهمنزلهی شاخصی از سیاست برمیکشد.
زمانی که از قطببندیهای سیاسی صحبت میشود لزوما منظور گروههای معین نیست، بلکه ایدههای بهلحاظ تحلیلی تمایزپذیریست که خواهناخواه در انواع دستهبندیهای سیاسی نیز حاضر میشوند. بدینسان آن قطببندی که از طریق تامل بر نحوهی مواجههی ما با درگذشتگان حاصل میشود نیز صرفا صورتبندی جدیدی از همان گروههای معین نیست _که اگر چنین بود دیگر مازادی بر تکرار هزاربارهی دوقطبی فعلی، گیرم با نامگذاریهای جدید نداشت_ بلکه همچنین تقویت چشماندازی به مسئله است که خطرهای در کمین خودِ گروههای بهاصطلاح مترقی را هم نشان میدهد.
متن حاضر از مارک نئوکلئوس، در امتداد نوشتهی پیشین،[2] مواجههی فاشیستی با مردگان را بررسی میکند. ظاهرا تضادی هست میان بیاحترامی فاشیستها به مردگان دشمن و بزرگداشتگراییشان در قبال میراث کشتهشدگان «وطن». نئوکلئوس اما نشان میدهد که اینها بهواقع دو روی یک سکهاند و هر دو در ایدهی رستاخیز مردگان ریشه دارند. این ایده، زمین تنازعآمیز سیاست را تا قلمرو مردگان بسط میدهد، آنها را به درون منازعه کشانده و همان بلایی را بر سرشان میآورد که بر سر زندگانشان میآید. بدینسان، مردگان خواهناخواه درگیر نبردهای جاری سیاست شدهاند، نمیتوان آنها را بهحال خود رها کرد. بار دیگر این پرسش: آیا تفاوتی اساسی و ساختاری میان مواجههی رهاییبخش و فاشیستی با مردگان وجود دارد، یا این دو صرفا طرفین درگیر در یک منازعهی یکساناند؟
فرض نئوکلئوس این است که قویا چنین تفاوتهایی وجود دارد، اما در این متن چندان به این تفاوت نمیپردازد. بااینحال، بعضی از مهمترین وجوهی که بسط آنها میتواند به مفهومپردازی این تفاوت یاری رساند را بهطور گذرا مطرح کرده است. از این جمله میتوان به منظرگاهی اشاره کرد که در متنِ پیشین هم کموبیش تحت نوعی «سیاست زمان» بدان اشاره شد. متن پیشرو نشان میدهد زمانمندی فاشیستها از تاریخ به ایدهی انحطاط وابسته است. گسست فاشیستی از وضعیت مستلزم تخریب و نابودی وضعیت منحط در «نبرد واپسین» است. بدینسان پرسشی برای تحقیق رومیآید: ایدهی رستگاری با چه زمانمندی و تصوری از تاریخ همبسته است و این درک از تاریخ و زمان چه تفاوتهایی با ایدهی رستاخیز و انحطاط دارد؟
مسئلهی متن پیشرو اما مشخصا فاشیسم است، بنابراین با جزئیات بسیار به تاریخ فاشیسم هیتلری و موسولینی میپردازد. این ممکن است از نظر وضعیت ما بیربط بهنظر برسد، اما نئوکلئوس از پس انبوه جزئیات، مرگاندیشی فاشیستها را بهخوبی رومیآورد. بهواقع متن حاضر را نباید پاسخی مشخص به پرسشهای خود تلقی کرد، بلکه این ترجمه صرفا در حکم گامهایی اولیه جهتِ مفهومپردازی شیوههای متفاوت مواجهه با مردگان است. بهطور خلاصه، متن حاضر یک شکل از تحققِ مواجههی فاشیستی با مردگان را بهتصویر کشیده است که بهشدت بصیرتافزا و الهامبخش است.
2. چندی پیش، جمعی از روشنفکران بیانیهای در محکومیت «گفتمان جدید فاشیستی»[3] منتشر کردند که احتمالا جدیترین واکنش به واقعهی مذکور بود. بیانیه توجه نداشت که آنچه امروزه شاهدش هستیم بههیچوجه مجموعهای از اقدامات خلقالساعه، جریانی نوظهور و گفتمانی جدید نیست، بلکه برعکس، فرآیندی خزنده بوده است در بطن خودِ جریان اجتماعی اعتراضی این سالها. این غفلت احتمالا همبسته است با بیتوجهی دیگری به نقش خود روشنفکران. میتوان ادعا کرد چهرهها و دستههای روشنفکری غالبا ترجیح دادهاند این جریان عمومی را نادیده بگیرند، دقایق و برآمدهای متفاوت آن را جدا از هم تلقی کرده و به اموری جزئی و تصادفی تقلیل دهند. حتی بدتر از این، در جاهایی که احساس میشد حملات بناست رقیبی را از پا درآورد، با آن همراهی محتوایی کرده، بیآنکه ذرهای به جایگاهی که این حملات از دل آن برمیآمد و متعاقبا تقویبش میکرد توجه داشته باشند.
در وضعیت ما، طی این سالها رفتهرفته جایگاه معینی شکل گرفته و تثبیت شده که مقدم بر محتواهای جزئی تولیدشده از درون آن، هردمافزونتر تشدیدشده و روحیهای تهاجمی یافته است. آن بیشرمی که امروزه با هوراکشی برای کشتار و نسلکشی، حملههای اعجابآور به زندانیان، انتقامکشی از روشنفکران مرده و زنده، انواع دگرستیزیها و بیحرمتیها در خیابانها و شبکههای اجتماعی خود را نشان میدهد، نه امری نوپدید است و نه هنوز به نهایت خود رسیده، بلکه تنها گامهای میانی شدتگرفتنِ رانهایست که بهقول لاکان با «با غلغلک آغاز میشود و به آتش بنزین میرسد.»[4]
بیانیهی مذکور بهدرستی از همین زاویه، نقد شد[5] و ضرورت بازاندیشی انتقادی در خود کردار روشنفکری را گوشزد کرد. هرچه باشد، اگر واسپاری گذشتگان ناممکن و نامطلوب است، راهحل آن هم، چنانکه در متن پیشین دیدیم، نه از جنس سنتگرایی محافظهکارانه است و نه تبدیل سنت گذشتگان به میراث. تردیدی نیست که «سیاست رستگاری» بهغایت دور است از برخورد موزهای با سنت بهمثابهی ذخایر فرهنگی. شخصیت ویرانگر از نفی و تخریب رویگردان نیست، هرچندکه او به نجات تکههایی از گذشته از قید غلوزنجیرهای زائد نیز نظر دارد. شخصیت ویرانگر بهخوبی میداند که باید تکههایی از سنت را با قابلدستکاریکردنِ آن انتقال داد. اما چطور؟ این را باید بحثی گشوده و گشاینده تلقی کرد. اگر بار دیگر به بهانههای مختلف بر آن سرپوش گذاشته نشود _بهویژه پیش از آنکه واقعهی بعدی سر برسد و بار دیگر غلیانِ عاطفی خود را بر فضا حاکم کند_ شاید دریچهای به مواجهه با آن جریان نیز گشوده شود. بهواقع ترجمهی این دو متن خواستهای جز ورود به همین مسئله ندارد و یاد تمام آن روشنفکرانی را زنده نگه میدارد که بهرغم تمام تضادها، تناقضها و احیانا خطاها، بهعوضِ سازش با واقعیت موجود، به تفکر وفادار ماندند. باشد که سرنوشتشان را نیز نقد ایدههایشان رقم بزند نه تخریب شخصیتشان.
پانویسهای درون متن از مترجم است و یادداشتهای خود نویسنده به انتهای متن منتقل شده است.
***
زندهباد مرگ!
فاشیسم، رستاخیز، جاودانگی[6]
مارک نئوکلئوس
چرا فاشیستها عاشق بیاحترامی به قبرها هستند؟ تفسیری که توسط رسانه و روشنفکری لیبرال فراگیر شده، بیاحترامی به قبور را بهمنزلهی کنش تهاجمی و بیمعنیِ خشونت کور تلقی میکند، خشونتی که بهمنظور واژگونسازیِ حساسیتهای متمدنانه طراحی شده و نشان میدهد که فاشیسم تا چه حد از قلمرو اجتماعی دموکراتیک به دور است. بخشی از هدف مقالهی حاضر این است که بگوید چیزهای بهمراتب بیشتری نسبت به آنچه این تفسیر اظهار میدارد، دربارهی بیاحترامی به قبور وجود دارد. استدلال من این است که بیاحترامی به قبور، ما را به یکی از ابعاد مرکزیِ ایدئولوژی فاشیستی میرساند: مردگان. زمانی ساول فریدلندر نوشت که «برای درکِ آن اوهامی[7] که رابطهی بسیاری از آلمانیها با هیتلر را سرپا نگه میدارد، شیدایی هلهلههایشان برای او و پیوندهایشان با او را تا آخرین لحظه حفظ میکند، ضروریست که به تفاهم منحرفانهشان _بهدلایلی که چندان مصرح نبود و نمیتوانست در قالب یک نظرسنجی آشکار گردد_ با یک رهبر و نظام توجه کنیم: اشتیاق به تخریب و مرگ».[1] قانع نشدهام که خودِ فریدلندر در کتابش چنین کاری کرده باشد، و نه فضای کافی و نه تمایلی به بحث دربارهی «اشتیاق» و «بسیاری از آلمانیها» ندارم. بااینحال اما فریدلندر وسط خال زده است: بهمنظور درک فاشیسم، باید از خلال مسئلهی مردگان بیندیشیم.
این امر بهویژه با توجه به آثار متاخر دربارهی فاشیسم بهمنزلهی یک دین سیاسی، بهمراتب عاجلتر نیز شده است. اگر این ایده درست باشد، مسئلهی مردگان باید در جلوی صحنه قرار بگیرد، چراکه چنانکه الیاس کانتی میگوید، «هرکس که به مطالعهی مدارک اصلی هر دینی میپردازد، نمیتواند مجذوب قدرت مردگان نشود.»[2] در موشکافانهترین برداشت از فاشیسم بهمنزلهی یک دین سیاسی، امیلیو جنتیله اشاره میکند که فاشیسم نیز مثل هر دین دیگری با مرگ درگیر است: با استفاده از مرگ بهمنظور علمکردنِ احساس مشترکی که افراد را به گروه پیوند میزند؛ از خلال این ایده که مردگان بهواسطهی ورود به «جهان رازآلود»ِ حافظهی جمعی، جاودانه میشوند.[3] میخواهم همین ایده را اخذ کرده و تا آنجا که میتوانم بسط دهم. بهویژه، میخواهم بهنفعِ مرکزیت مردگان برای فاشیسم، که در شعار «زنده باد مرگ» نمود یافته، استدلال کنم. با تمرکز بر این شعار، میخواهم اهمیت ایدههای مربوط به رستاخیز[8] را در ایدئولوژی فاشیستی نشان دهم و پیشنهاد کنم که آن «جهانِ رازآلودی» که ذکرش رفت، بیش از آنکه جهانِ حافظهی جمعی باشد، جهان وجودِ جاویدان است.[4]
ایدهی رستاخیز، برای بسیاری از افراد ایدهی تولد دوباره را احضار میکند. بنابراین بهنظر میرسد که این ایده موضوع را بر زمینی قرار میدهد که خطوط کلی آن در بحث راجر گریفین ترسیم شده و فاشیسم را بهمنزلهی اسطورهی باز-زایش[9] موردتوجه قرار میداد.[5] ازآنجاکه ریشهی این بحث برگرفته از تولد دوبارهی مسیح پس از مرگ اوست، بهواقع رستاخیز بر تولد دوباره بهمنزلهی امری عینی[10] دلالت میکند، ولی همچنین رستاخیز بهمنظور توصیف برخاستنِ مجددِ بشر در «روز نهایی» نیز استفاده شده است؛ این فرآیند عینیِ تولد دوبارهی فردی و جمعی بهمنزلهی دورانی جدید است. اما علاوهبراین، رستاخیز مقولهی قویتر و کاربردیتری نسبت به تولد دوباره است. ایدهی تولد دوباره را بهخودیخود بهسختی میتوان ایدهای فاشیستی تلقی کرد، با توجه به آنکه گریفین انقلابهای 1789 و 1989 را در ساختار اسطورهی باز-زایش قرار میدهد،[6] و یا با نظر به انبوهِ دعاوی و متونی که اخیرا دربارهی «تولد دوبارهی بریتانیا» پس از 1997 مطرح شده است. استعارهی[11] سیاسیِ «تولد دوباره» میتواند حاوی انواع دلالتها باشد _احیای نهادهای مشخص، نقشبازیکردن در سطحی جهانی، صدادادن به نسلهای جوان، و غیره_ اما هیچکدام از اینها به مردگان ربطی ندارند. بنابراین، تاآنجا که مسئله بر سر تعریف فاشیسم بهلحاظ باز-زایش ملیگرایی افراطی باشد، آنچه مورد تاکید است، برخاستنِ (انسان/نظم/ملتِ) نو از بطن یک دورهی انحطاط[12] است: «یک شروع مجدد رادیکال که از پسِ یک دورهی تخریب برمیآید»: «تولدی نو از پس دورهای که بهمنزلهی انحطاط ادراک شده است».[7] بههمیندلیل، جایگاهِ مردگان در ادبیات مربوط به اسطورهی باز-زایش نسبتا کاوشنشده باقی مانده است. این ادبیات فراتر از نکات عمومی دربارهی ایثار، شهادت، و «تخریب خلاق» نمیرود. بهواقع، حتی تاکیدات فاشیستی بر ایثار و شهادت نیز بهسادگی همچون «یک نسخهی تخیلی از کیش سرباز کشتهشده که نزدِ تمامی قدرتهای جنگ جهانی اول مشترک بود» تلقی شده است. یا صرفا بهمنزلهی بُعدِ دیگری از زیباییشناختیکردنِ سیاست درنظر گرفته شده که «دیگر آنقدر بهمعنای حضور کیش مرگاندیشی نیست که بهمعنای بزرگداشتِ تشریفاتی مردگان دو جنگ جهانیست که سالانه در گور نمادین[13] لندن برگزار میشود».[8] میخواهم در این باره بحث کنم که زمانیکه فاشیسم دربارهی مردگان صحبت میکند، مسائل بهمراتب بیشتری وجود دارد. بدینمعنا، ایدهی رستاخیز مقولهی بهمراتب گویاتری از ایدهی تولد مجدد است. چراکه چنانکه موسولینی میگفت، رستاخیز باید از مردگان آغاز گردد.[9] با پرسشی رتوریکال میتوان محدودیتهای رهاکردنِ بحث در سطح ایثار/شهادت/تخریب را نشان داد: اگر فاشیسم چشماندازی به رستاخیز مردگانِ خود دارد، دربارهی مردگانِ دشمن چه میتوان گفت؟ بهعبارت دیگر، اگر واقعا میتوان فاشیسم را برمبنای اهمیتی که به رستاخیز و جاودانگی میدهد، و معنای قدرتمندی که بدان میبخشد، تعریف کرد، بیتردید بههمان میزان میتوان درنظر داشت که دشمنانش نیز میتوانند رستاخیز را تجربه کرده و/یا جاودانه باشند. آیا آن «جهانِ رازآلودی» که ذکرش رفت، همانند دوستان شامل دشمنان هم میشود؟ این امر چندان ادبیات مربوط به باز-زایش موردتوجه قرار نگرفته است.
چند جملهی آخر باید برای مخاطب بدینمعنا باشد که این مقاله با قلمرویی مواجه است که هنوز تاحدی مستور است. من اما برای ورود به بحث با زمینهای آشنا آغاز میکنم: کیشِ سربازِ کشتهشده.
تاآنجا که مسئله بر سر تعریف فاشیسم بهلحاظ باز-زایش ملیگرایی افراطی باشد، آنچه مورد تاکید است، برخاستنِ (انسان/نظم/ملتِ) نو از بطن یک دورهی انحطاط است: «یک شروع مجدد رادیکال که از پسِ یک دورهی تخریب برمیآید»: «تولدی نو از پس دورهای که بهمنزلهی انحطاط ادراک شده است»
بهیادآوردنِ مردگان
هیلتر در نبرد من[14]، اشاره میکند که یکی از اهداف اصلی او «تکریم آنانیست که بهخاطر مردم آلمان مسافر جادهی تلخ مرگ شدند.»[10] هیلتر با اشاره به سازش پس از جنگ، که طبق آن چهارسال جنگ به چیزی بیشتر از حق رای عمومی منجر نشد، سیاستمداران را به «راهزنی شرمآور» متهم کرد که «هدف قهرمانان کشتهشده از جنگ را دقیقا از قبرشان میدزدند».[11] هیتلر در اینجا بر چیزی دست میگذارد که بعدها به مضمون کلیدی ایدئولوژی فاشیستی بدل شد: کشتهشدگان جنگ. برای مثال، اسطورهی قرن بیستمِ آلفرد روزنبرگ به یادمانِ دو میلیون آلمانی کشتهشده در جنگ جهانی اول اختصاص دارد. از دعاوی روزنبرگ یکی هم این است که «خنجر از پشت» ناشی از جنگ جهانی اول بهخوبی میتواند پایهی یک جنبش جدید را فراهم آورد: «آن اسطورهی خونی که قهرمانان بهخاطرش کشته شدند، در ارواحِ خمیدهی بازماندگانِ خویشاوندِ جنگجویانِ کشتهشده، با ژرفترین پیامدها احیا شده، تعمیق یافته، ادراک و تجربه شده است. ... باور اسطورهای مردم آلمان طالب آن است که دو میلیون قهرمان کشتهشده بیهوده تلف نشده باشند.»[12]
به یک معنا، هیتلر و روزنبرگ در اینجا حرف مشخصا جدیدی نمیزنند. مشهور است که در سراسر کشورهای اروپایی، سربازان کشتهشده به آیکونی بدل شدند که معنای جنگ را با خود به خانه میبرد، آنها مظهری بودند در فرهنگ سیاسیِ تبارپرستی[15] که بُعد حیاتیِ سیاستهای ملیگرایانه را تشکیل میدهد. اما درحالیکه برای اکثر جنبشهای سیاسی، مسئلهی مردگان و مجالس یادبود آنها، بر مضمون «موطن» یا «بازگشت»ِ مردگان به وطن و «آرامشبخشی به ارواح مردگان» از طریق خاکسپاری تمرکز داشتهاند، جنبشهای فاشیستیِ نوظهور با قدرتی بیشتر، معنای این مرگها را بهمنزلهی معضلی سیاسی و تاریخی روآوردند. در دو کشور اصلی که فاشیسم نهایتا در آنها پیروز شد، کیش کشتهشدگان اهمیت ویژهای پیدا کرد و در »ملیسازیِ تودهها»، و در نتیجه، در تحکیمِ فاشیسم بهمنزلهی ایدئولوژی سیاسی مرکزیت یافت.[13] بنابراین ابتدا بهنامِ کشتهشدگان جنگ بود که فاشیسم در پی دفاع از ملت و ساختن جنبشی برای دستیابی مجدد به عظمت ملی برآمد.
بخشی از این اهمیت ویژه ناشی از تبدیل مردگان به قهرمانان بود. حتی پیش از دستیابی نازیها به قدرت، راستهای افراطی اهمیت سیاسی و تاریخی آنانی که در لانگمارک[16] کشته شدند را اعلام میکردند. جوزف ماگنوس ونر[17] در یادبود سال 1932 سخنرانی کرد: «درحالمرگ خواندند! بهترینها خواندند! دانشآموزان جوان، در همان حال که نابود میشدند، خواندند: «آلمان، آلمان بالاتر از همهچیز، بالاتر از همهچیز در جهان[18]» ... قهرمانانِ مُرده به آیتی[19] برای مردم آلمان بدل شدند.»[14] فاشیسم بهیاری پایهگذاریِ دوران جدید بر مبنای قهرمانی مردگان، چنین ایدههایی را به یک فلسفهی زندگی بدل ساخت. برای مثال، اسطورهی لانگمارک بهیاری مراسمهای سالیانه و فیگورهایی برجستهای نظیر مارتین هایدگر که در تجمعات مربوط به آن رویداد تاریخی خطابه میکردند (در نوامبر 1933)، بهسرعت به جزء اصلی رپرتوار پروپاگاندای ناسیونال سوسیالیستی بدل شد.
در اسطورهشناسی استاندارد، قهرمان بناست موجودی استثنایی باشد، و یا موجودی معمولی که دست به اجرای کنشی استثنایی میزند. اما در فاشیسم، همگان باید یادبگیرند به قهرمان بدل شوند. اگر همگان آموزش دیدهاند که قهرمان شوند، و تنها مردگان باشند که حقیقتا قهرماناند، پس همگان باید برای مرگ آموزش ببیند. پژوهش گئورگ زایمر دربارهی اینکه نازیها چگونه در آلمان «ساخته میشدند» در این زمینه قابلتوجه است. زایمر که کتابش را آموزش مرگ[20] نامیده است، اشاره میکند که در دوران اقامتش در آلمان نازی به نهادهایی با ماهیت متفاوت مراجعه کرده است: «کلینیکهای پیش از تولد نازی؛ ... بیمارستانهای عقیمسازی، مدارس اطفال؛ مدارس عقبافتادگان ذهنی؛ مدارس و نهادهای مربوط به دختران و پسران در سنین مختلف؛ کالجها؛ و مدارس استعماری. یادداشتبرداری انبوهی کردم، در اولین فرصت مفصل و با جزئیات در آنها مینوشتم. ... و یک نتیجهگیری داشتم. مدارس هیتلر بهشیطانیترین حالت کارشان را درست انجام میدهند. آنها از پیشوا[21] اطاعت میکنند. آنها دختران و پسران را برای مرگ آموزش میدهند.»[15] این امر در ترانههایی که توسط جنبشهای فاشیستی و برای آنها سروده میشد کاملا آشکار است: «خیابانها را تخلیه کنید، اس.اس راهپیمایی میکند ... /بگذار مرگ همرزم ما باشد/ ما جبههی سیاه[22] ایم.»[16] همسرایی «ثلث قهرمانانه[23]» که سرودی اسپانیایی خطاب به لژیونرهاست چنین بود: «پیشبهسوی جنگ/ پیشبهسوی مرگ/ پیشبهسوی جنگ/ پیشبهسوی مرگ». گارد آهنین رومانیایی نیز بهطور مشابه به این آواز علاقه داشت که «ای لژیونرها، نزد ما مرگ و تنها مرگ عروس شاد ماست/ لژیونرها آوازخوان میمیرند و درحالمرگ میخوانند.» این ترانهها تنها محدود به نظامیان نبود. یک ترانهی پیشدبستانی نازی چنین است:
ما عاشق رهبرمانیم
ما به رهبرمان مفتخریم
ما پیرو رهبرمانیم
تا زمانی که مرد شویم
ما به رهبرمان اعتقاد داریم
ما به عشق رهبرمان زندهایم
ما برای رهبرمان میمیریم
تا زمانی که قهرمان شویم
بدینسان، تکریم «قهرمانان کشتهشده»، یک جزء اصلی ایدئولوژی فاشیستی و مناسک سیاسی رژیمهای فاشیستی را تشکیل میدهد. بدن فرد مُرده، به بدن مقدسِ قهرمان مُرده بدل میشود و به عینیترین و واضحترین شکل به کیشِ مردگان منجر میگردد: تقدیس مردگان. اگر فاشیسم یک دین سیاسیست، پس در اینجا هالهی «تقدس» از هر محتوای دینی خالی شده و توسط مفاهیم سکولار و دارای بار سیاسی، نظیر مفهوم سرباز کشتهشده، تصاحب شده است. همزمان، مقدسترین مکانهایش آنهاییاند که مردان در آنجا جنگیده و برای ملت کشته شدهاند. چنانکه روزنبرگ میگوید «مکانهای مقدس تمام آن مکانهاییاند که قهرمانانِ آلمانی در آنها برای این ایدهها کشته شدهاند. آن مکانهایی مقدساند که سنگقبرها و مقبرهها یادآور آناند.»[18]
اما به لغزش مهمی که در چند پاراگرافهای اخیر شروع به رویدادن کرد توجه کنید: از قربانیشدن برای ملت (مثلا کشتههای جنگ) به قربانیشدن برای جنبش و رژیم فاشیستی. ترکیبِ تخصص فاشیسم در محوِ ایدئولوژیک تفاوتهای میان گروهها، نیروها و قدرتها (هیچ تقسیم طبقاتی وجود ندارد، حزب همان مردم است، رهبر همان دولت است) با این واقعیت که بسیاری از کسانی که از جنگ برگشته بودند به عضویت در فرایکور[24] آلمان و جسوران[25] ایتالیا درآمدند، که به نوبهی خود در جنبش فاشیستی مرکزیت یافتند، بدینمعنا بود که تقدیس کشتهشدگان جنگ بهراحتی میتوانست به تقدیسِ آنانی بدل شود که برای جنبش کشته شده بودند. با ادغامِ کشتهشدگان لانگمارک با شهدای فلدهرنهاله[26]، کیش سربازان کشتهشده به کیش کشتهشدگان فاشیست، و «سرباز گمنام» به «گارد ضربت گمنامان اس.ای» تبدیل شد. بدینسان، برگزیدگی افرادِ «قهرمان» اغلب به هر دو معنای نظامی (جنگ جهانی اول) و سیاسی (فاشیسم) بود. موسولینی حتی آن فعالینی را که در اوجگیری جنبش فاشیستی کشته شدند، بهمنزلهی «آخرین کسانی که در جنگ کبیر میمیرند» توصیف میکند.[19]
بر این مبنا، هم در آلمان و هم در ایتالیا، رژیمهای حاکم طیفی از ابزارآلات و سازوبرگها را در اشاره به مرگ ارائه دادند: از پرچم جوخههای عمل[27] که تصویری از یک جمجمه بود که خنجری را بهدندان کشیده، و حلقهی مرگی[28] که اعضای اساس میپوشیدند، تا زیارتگاهها و نمایشگاههای عمومی بزرگداشت قهرمانان کشتهشده که حاوی جزئیات بهمراتب بیشتری بودند. رژیم ایتالیا در سال 1932، کشتهشدگان سپاه[29] را تولید کرد که شامل بیوگرافیهایی بود از 370 سیاهپوشی که بین سالها 1923 تا 1931 در راه انقلاب فاشیستی کشته شده بودند. هر شاخهی حزب از زیارتگاهی نگهداری میکرد، بیرق گروههای فاشیستی بهنام کشتهشدگان نامگذاری میشد و آثار یا کلاسهای جدید مدارس اغلب به یادبود کشتهشدگان اختصاص مییافت. نمایشگاه سال 1932 انقلاب فاشیستی که بهمناسبت جشنِ ده سالگی حکمرانی فاشیسم در ایتالیا برپا بود، شامل یک «گالری فاشیسم»[30] میشد که به مبارزین فاشیست[31] اختصاص داشت و سالنی که بهیادِ شهدای انقلاب فاشیستی نامگذاری شده بود. «محراب شهداء» در سطح جهانی بهمنزلهی شاهکار و نقطهی کانونیِ نمایشگاه تصدیق شده است. در آلمان، هیتلر آرامگاههای کونیتسپلاتز[32] را برای نگهداری شهدای حزب اختصاص داد و برای احترامِ قهرمانان کشتهشده، سالنهای عظیمی بهنام سربازان در برلین طرحریزی کرده بود، یک مقبرهی بزرگ و دو «گورستان افتخار». بهعلاوه، نازیها همچنین شبکهای از یادبود تاننبرگ[33]، ارگهای عظیم مردگان، طراحی کرده بودند که بنا بود در عرصههای کلیدی نبرد در سراسر امپراتوری قرار بگیرند.
همچنین مفهومِ مرگ ایثارگرانه از حیثِ فراخوانی ایدئولوژیکِ زنان نیز حائز اهمیت بود. بهعنوان مثال، موسولینی زنان را تشویق کرد که در قبرستانها برای احترام به مردگانِ جنگ حاضر شوند، و همچنین در «روز حلقههای ازدواج»[34] (1935) مشارکت داشته باشند؛ روزی که که فاشیستها در آن، صدها هزار حلقهی ازدواج طلا را بهازای حلقههای آهنی رهبر از زنان جمعآوری میکردند. موسولینی همچنین «گردان مرگ» زنانه را ابداع کرد که از بیوهها و مادران عزادار یا نیمهعزادار تشکیل میشد و یونیفرمی مشکی که جمجمهای بر سینهی آن قرار داشت را برای اعضای گردانِ زنانی که به کمونیستها حملهور میشدند درنظر گرفت. سخنرانیهای موسولینی از 1936 تا 1941 خطاب به زنان، به آنان تحتعنوانِ بیوهها، مادرها، خواهران و دخترانِ سربازان کشتهشده ارجاع میداد. در پسزمینهی این سخنرانیها، نمایش تماشایی سیاهی مرگبار و جمجمه و نشان مرگ[35] که بر پرچمهای فاشیستها حمل میشد برقرار بود. در سخنرانیها و نوشتههای فاشیستها دربارهی زنان، تنها گهوارهها حضور نداشتند، بلکه تابوتها نیز بودند.
بنابراین ادای احترام و ارجاع به مردگان تقریبا در تمامی گردهمآییهای فاشیستی حاضر بود. در قیاس با نمایشهای تاثیرگذار و پُرشوری که بهمنظور ادای احترام و پرستش مردگان ابداع شده بود، آن عناصری که مفسران بارها دربارهی آنها بحث کردهاند، یعنی سرتکاندادنِ ملالآور با فولکلورهای «سنتی» در فعالیتهایی مثل رقصیدن به دور تیرک[36] ، واقعا هیچ اهمیتی نداشت. در پسوپشتِ جلال و جبروتِ نمایش فاشیستی، مرگ همواره پشت در ایستاده و آمادهی آن است که مرکزیت صحنه را بهدست بگیرد.[20]
با مردگان بودن
فرآیندِ یادبود، اغلب به ستایش جدی افرادی نظیر هورست وسل[37] اختصاص داشت. میخواهم بهمنظور وسیعترکردنِ استدلالم در اینجا کمی دربارهی قهرمان دیگری صحبت کنم که کمتر شناخته شده است: آلبرت لئو اشلاگتر[38].
اشلاگتر ظاهرا با شجاعت فراوان جنگیده بود، نهایتا به مقام ستوانی نایل شد و نشانِ درجه یک و دو صلیب آهنین[39] را دریافت کرد. برههی کوتاهی حضور در دانشگاه فرایبورگ پس از جنگ، تنها به افزایش احساس عجز او از سازش سیاسی پساجنگ منجر شد. در نتیجه، او بهسرعت به عضویت فرایکور درآمد. بهعنوان عضو فرایکور، در کمپین مقابله با بلشویکهای بالکتیک بهکار گرفته شد؛ در می 1919، در «آزادسازی» ریگا حضور داشت؛ در 1920، در جنگ طبقاتی خونین در باتروپ مشارکت کرد؛ و از لیتوانیها در جنگ با لهستان حمایت کرد. در سال 1921، بهعنوان عضو پلیس ویژه[40] در طیفی از عملیاتهای نامحسوس، مانند نفوذ به لهستان، مشارکت داشت. در 1922 در برلین به عضویت حزب نازی درآمد و بیشترِ سال 1923 را در تلاش برای سرنگونی کنترل فرانسه بر منطقهی رور گذراند، از جمله دینامیتگذاری در خطآهن برای جلوگیری از انتقال ذغال آلمانی به فرانسه. نهایتا در یکی از همین عملیاتهای دینامیتگذاری توسط فرانسه دستگیر شد، در دادگاه نظامی محاکمه و به اعدام محکوم شد و در 26 می 1923 حکمش اجرا شد.
اشلاگتر پس از مرگش بهسرعت به قهرمانِ جناحِ راستِ آلمان بدل شد. در صبح خاکسپاری اشلاگتر، جمعیتی حدود 25 هزار نفر در مونیخ جمع شد تا سخنرانی آدولف هیتلر را که در آن زمان هنوز فعال سیاسی جوانی بود، در مدح او بشنوند. با تشویقِ موسسهی یادبود اشلاگتر[41] (در اتحادی نزدیکی با ناسیونال سوسیالیسم بهلحاظ اعضاء، ایدئولوژی، استفاده از نمادها و میل به تجلیل از قهرمانان کشتهشده) اشلاگتر از طریقِ مراسمهای یادبود سالانهای که در کنار آرامگاهش برگزار میشد به سوژهی معروف موسیقی حماسی هم بدل گردید. اوج این تجلیل، یادبود ملی اشلاگتر در سال 1931 بود که با شکوه بسیار و با مشارکت بزرگان جهان کار و سیاست برگزار شد. در مراسم یادبود، یک صلیب مسیحی از جنس آهن بر مکان مرگِ او قرار داده شده بود که به وعدهی رستاخیز اشاره داشت و بر پایهی مقبره هم «آلبرت لئو اشلاگتر» حک شده بود. در سرداب مرمری میشد نام تمام کسانی را که در نبرد رور کشته شده بودند پیدا کرد.
نازیها در سراسر دههی 1920 بهدنبال کنترل بر میراثِ اشلاگتر بودند. بهعنوان مثال، در نبرد من، نام اشلاگتر در همان اوایل متن ظاهر میشود، دقیقا بعد از اشاره به آنانی که در فلدهرنهاله کشته شده بودند. بعد از کسب قدرت، برای کنترل کامل بر میراث او دیگر تلاش چندانی لازم نبود. دهمین سالمرگ اشلاگتر در 1933 با قدرتگیریِ نازیها همزمان شد و 20 اپریل همان سال نمایش اشلاگتر از هانس یاست[42] در تئاتر دولتی رسمی در برلین به نمایش گذاشته شد و در روز تولد هیتلر به او تقدیم شد؛ تعجبی ندارد که آن نمایش پرمخاطب (تعداد مخاطبین در سال 1935 به 35 هزار و در سال 1943 به 80 هزار رسید) هم اشلاگتر و هم ناسیونال سوسیالیسم را ستایش میکرد.
یادبودهای بیشمار دیگری هم در همان سال اول قدرتگیری نازیها برگزار شدند، شامل مراسمی سه روزه در شهر دوسلدورف. تا پایان سال 1933، اشلاگتر بهعنوان اولین سرباز آلمانی ناسیونال سوسیالیست معرفی شد و بدینترتیب در زیارتگاه قهرمانان کشتهشدهی نازی جایگاه رفیعی یافت.
همهی اینها بدینمعنیست که اشلاگتر بهسادگی در میان قهرمانان نازی و کیش کشتهشدگان تثبیت شد؛ بدینلحاظ چیز زیادی برای اضافهکردن به بحث وجود ندارد. اما یکی از این یادبودها در 26 می 1933 در دانشگاه فرایبورگ با سخنرانی مارتین هایدگر برگزار شد. هایدگر ماه شلوغی را پشت سر میگذاشت. در 21 اپریل بهعنوان رئیس دانشگاه منصوب شد و در 1 می به عضویت حزب نازی درآمده بود. خطابهی ریاست دانشگاهی هایدگر در 27 می تحت عنوان «ابراز وجودِ دانشگاه آلمانی[43]» موردتوجه بسیاری از بحثوجدلها دربارهی تعلقخاطر ایدئولوژیک وی به ناسیونال سوسیالیسم قرار گرفته است. اما ازقضا با بررسی سخنرانی روز قبل هایدگر در مراسم یادبود اشلاگتر، میتوان نکات بسیاری دربارهی این تعلقات از یک سو و متعاقبا دربارهی خودِ فاشیسم از سوی دیگر آموخت.
در یک سطح، نحوهی پرداختن هایدگر به اشلاگتر در آن سخنرانی، با دیگر سخنرانیهایی که دربارهی او ایراد میشد چارجوب مشابهای داشت. «اجازه دهید، تکریم او را با کمی تامل بر مرگش همراه کنیم»: «لئو اشلاگتر مرگ خود را با ارادهای سرسخت و قلبی زلال تجربه کرد»؛ «بهعنوان دانشآموز فرایبورگ، بگذارید که قدرتِ کوههای بومی این قهرمان در ارادهی شما جاری شود»؛ و از این قبیل. در جملات پایانی میگفت «ما این قهرمان را تکریم میکنیم و دستهای خود را بهآرامی بهنشان احترام بالا برده و به او درود میفرستیم» و حدود هزارنفری که در آنجا حاضر بودند نیز همزمان دستهایشان را بیصدا بالا بردند. از بسیاری وجوهِ دیگر نیز سخنرانی هایدگر در امتداد همان اهداف ناسیونال سوسیالیسم دربارهی اشلاگتر بود. بهعنوان مثال، او هیچ اشارهای به انگیزههای مذهبی اشلاگتر نمیکند و این امر تناسب داشت با سرشت رویدادی که توسط بخشی از نازیهایی سازماندهی شده بود که هر نوع ارتباط با گروههای کاتولیک را طرد میکردند. اما فراتر از اینها، سخنرانی هایدگر همچنین معنای نظاممندِ سیاسی و فلسفی بهمراتب بیشتری داشت، چراکه در نقاط مهمی از آن سخنرانی، خطوط تحلیل دازاین در وجود و زمان را دنبال میکرد.
تحلیل اگزیستانسیالیستی مرگ در وجود و زمان بر فرضِ تمامیت دازاین استوار است، و این ایده که «وجود این تمامیت بهخودیخود باید بهمثابهی پدیداری اگزیستانسیل از دازاینِ خودِ من ادراک شود.»[22] بههماناندازه که این امر در تحلیل اگزیستانس، موقعیت هستیشناختی کلیدیای به حفاظت از خود[44] اعطا میکند، مرگ نیز اهمیتی مرکزی مییابد: «مرگ به ذات خود، تاآنجا که اصلا مرگ «است»، همواره مرگ من است، ... دازاین با مرگ خود، در خویشمندترین[45] بالقوه-بودن-وجودش در برابر خودش میایستد».[23] بنابراین مرگ به عنصر برسازندهی دازاین، و در نتیجه، به کلید هستیشناسیِ وجود و زمان بدل میشود؛ تنها مرگ میتواند به اگزیستانس تمامیت ببخشد. این روبه-مرگ-بودن بهمعنای آن است که
مرگ در مقام پایان دازاین، خویشمندترین امکان دازاین است _نامنسوب، قطعی، و بدینلحاظ نامتعین؛ پیشیناگرفتنی. مرگ در مقام پایان دازاین، در وجود این باشنده بهسوی پایانش است ... مسئلهی کل-بودنِ ممکنِ آن باشندهای که هرکدام از ما هستیم، موجه و صحیح است اگر دلمشغولی بهمنزلهی وضعیت پایهای دازاین، با مرگ بهمنزلهی حداعلی امکان این باشنده،«مرتبط» باشد.[24]
اشتیاق هایدگر به بسط ایدهی مرگ بهمثابهی بنیادِ هستیشناختی تمامیت، تمایزی ایجاد میکند میان مرگ اصیل و مرگ بهمنزلهی رویدادی روزمره که موضوع یاوهسرایی «آن آدمها»[46] است. ««آن آدمها» پیشاپیش تفسیری از این رویداد فراهم آوردهاند. ... اصطلاحِ «همگان میمیرند»، این عقیده را میپراکند که گویی آنچه با مرگ سرمیرسد «آن آدمها» است. ... «مرگ» تا سطح واقعهای تنزل مییابد که بیتردید به دازاین میرسد، اما متعلق به هیچ فرد بهخصوصی نیست.»[25] اما ازآنجاکه هایدگر میخواهد مرگ را بهمنزلهی خویشمندترینِ امکان دازاین معرفی کند، این امر باید »بر دازاین آشکار گردد که در این امکان متمایز خود[47]، از «آن آدمها» جدا شده است. این بدان معناست که هر دازاینی پیشاپیش میتوانسته که خود را نقدا از «آن آدمها» جدا کرده باشد.»[26] با نجاتیافتن از آن «آرامش پایدار دربارهی مرگ» که «آن آدمها» فراهم کردهاند، مرگ اصالت مییابد و دازاین را «با امکان خود بودن روبهرو میکند که ابتدا توسط دلمشغولی و نگرانی حمایت نمیشود، بلکه بهعوض آن، خود بودن در آزادی پرشورِ رو به مرگ است.»[27]
هایدگر در آن سخنرانی کوتاه، چندینبار اشاره میکند که اشلاگتر «به عظیمترین و سختترین شکل مرگ دچار شد.» او «به سختترین مرگ دچار شد. نه چونان رهبر میدان توپخانه در خط مقدم نبرد، نه در غوغای یک تهاجم، و نه در یک واکنش تلخ دفاعی؛ نه، او بیدفاع در برابر تیربار فرانسویها ایستاد.» بدینسان، هایدگر ادامه میدهد «او در سختترین زمان زندگیاش، باید عظیمترین چیزی که انسان به آن تواناست را بهدست میآورد. تنها، با تکیه بر قدرت درونی خویش، میبایست در برابر روح خود، تصویری از بیداری آیندهی خلق[48] برای عظمت و افتخار قرار میداد تا بتواند با باور به این آینده بمیرد.» بهلحاظ وجود و زمان، مرگِ اشلاگتر «نامنسوب، قطعی، و بدینلحاظ نامتعین؛ پیشیناگرفتنی» بود. هم شرایط حادث تاریخی که اشلاگتر را بهسمتِ اعدام کشاند، و هم ویژگیهای بالفعل تاریخی خود شخصیت اشلاگتر _ازخودبیگانگی بعد از دوران جنگ و نارضایتی سیاسی که او را بهسمتِ عضویت در سپاههای داوطلبانه هدایت میکرد_ بهنفع یک مفهومپردازی غیرتاریخی اگزیستانسیل از یک اجبار شبهسیاسی انکار شده است: اشلاگتر باید عظیمترین چیز را بهدست میآورد؛ باید تصویر مشخصی را دربرابر روح خود قرار میداد، باید به نبرد رور میرفت، باید به بالتیک میرفت، باید به سیلسیان شمالی میرفت.[28] (توجه کنید که این مکانها همان مکانیهاییاند که در آنها سپاههای داوطلبانه فدایی بیشترین فعالیت را داشتند.[29]) بهعبارت دیگر، او باید میمرد.
در اگزیستانسیالیسم سیاسی، همهچیز بر افراطیترین «بحران» متمرکز میشود: «وضعیت استثنایی»، «موقعیت اضطراری»، یا بهطور وسیعتر، مرگ.[30] تاآنجاکه به فلسفهی هایدگر بهمنزلهی شکلی از اگزیستانسیالیسم سیاسی مربوط میشود، باید گفت که هایدگر در چیزی کمتر از کیش مرگ مشارکت نداشت، او مشغول یک استراتژی فلسفی ذاتا فاشیستی بود. ویکتور فاریاس[49] مدعیست که نزد هایدگر، مرگ اشلاگتر تجسم سرنوشتِ مردم آلمان پس از جنگ جهانی اول بود، و «این با پلمیکِ راست افراطی، و بهویژه ناسیونال سوسیالیستها مطابقت داشت.»[31] بیشک همینطور است؛ اما چیزی بیشتر از مسئلهی قربانیشدن فردی و ایستادگی ملی در این داستان وجود دارد. ارجاع به کوهها و درههای جنگل سیاه که به شکلگرفتنِ «قلب زلال» و «ارادهی سرسخت» اشلاگتر یاری میرساند، برای بسط مباحث وجود و زمان اهمیتی حیاتی دارد. درحالیکه در وجود و زمان، دازاین در «جهان»[50] برای خود هست، در سخنرانی دربارهی اشلاگتر (و دیگر سخنرانیها) در سال 1933 مفهومی از فضا[51] وجود دارد که بهمراتب کمتر انتزاعیست: «کوهها، جنگلها و درههای جنگل سیاه، وطنِ این قهرمان.»[32] ارجاع به موطن مشترک و خاستگاه مشترک تنها بهمنظور ارتباط با مخاطبین نیست، بلکه، هم برای هایدگر و هم برای فاشیسم، به علت وجودی بنیادین مرگ بدل میشود. اشلاگتر با مردن برای وطن و مردم آلمان میتوانست به نماد آن مرگی تبدیل شود که «نامنسوب، قطعی، و بدینلحاظ نامتعین؛ پیشیناگرفتنی» است. در این سخنرانی، مرگ فردی اشلاگتر بهلحاظ آیندهی جمعی آلمان و بهعنوان مثالی از جوانان آلمانی از نو معرفی شد. مبنای انگیزهی اشلاگتر «عظمتِ ملتی که بیدار میشد» و «بیداری آیندهی خلق» بود. بنابراین او »برای رایش و برای مردم آلمان» مُرد. یا آنطور که هایدگر در یک سخنرانی دیگر در سال بعد دربارهی کسانی که خود را قربانی میکنند بیان کرد: «رفیقان ما مرگی زودهنگام داشتند؛ هرچند که این مرگِ زودهنگام، زیباترین و عظیمترین مرگها بود. عظیمترین مرگ بود چراکه شهامتِ والاترین ایثار برای سرنوشت خلق را داشت.»[33] بنابراین، تحلیل مرگ فردی در وجود و زمان، در سخنرانی مربوط به اشلاگتر به دازاینی منتقل میشود که بین امر کلی و جمعِ سیاسی خاصِ یک دازاینِ آلمانی نوسان میکند. در افقِ یک جماعتِ مردمی، «آزادی روبهمرگ» به قربانیکردن زندگی خود برای ملت بدل میشود. بدینسان، خشونت ذاتی فلسفهی هایدگر، خشونتیست نهفته در منظومهی نیروهایی که وجودِ جمعی و مرگ را متحد میسازند.
تاآنجاکه به فلسفهی هایدگر بهمنزلهی شکلی از اگزیستانسیالیسم سیاسی مربوط میشود، باید گفت که هایدگر در چیزی کمتر از کیش مرگ مشارکت نداشت، او مشغول یک استراتژی فلسفی ذاتا فاشیستی بود.
بنابراین کیش سربازِ کشتهشده و حافظهی مربوط به مردگان، نزد فاشیسم به فراسوی یادبود و بزرگداشت صرف میرود. بلکه یک فلسفهی زندگیست _بههمینخاطر است که فاشیستها در همهجا عاشق این عبارتاند: «زندهباد مرگ!». با این عبارت اخیر، بهاعتقاد من در مرکز نظریه و عمل فاشیستی گذشته و اکنون قرار میگیریم.[34] اما این سوال بدیهی مطرح میشود: این به چه معناست؟
تحلیل مرگ فردی در وجود و زمان، در سخنرانی مربوط به اشلاگتر به دازاینی منتقل میشود که بین امر کلی و جمعِ سیاسی خاصِ یک دازاینِ آلمانی نوسان میکند. در افقِ یک جماعتِ مردمی، «آزادی روبهمرگ» به قربانیکردن زندگی خود برای ملت بدل میشود.
کار سادهایست که ارزش ظاهری شعار را دریابیم: هرچه باشد، توضیح میدهد که چرا فاشیستها ظاهرا به کشتن بسیاری از مردم علاقه دارند. فاشیستهای معاصر (یا آنطور که خود ترجیح میدهند، «ناسیونالیستهای نژادی» یا «ناسیونالیستهای انقلابی») اصرار دارند که این شعار بهمعنای «طرفداری از نسلکشی نیست». بلکه ادعای آنها این است که این شعار «احترامی برادرانه است، تهنیتیست که تصدیق میکند ناسیونالیستهای انقلابی آمادهی قربانیکردن همهچیز در خدمت هدف والاتر خود هستند.»[35] اشارهای از گوبلز در این خصوص روشنگر است. تنها چند روز پس از کسب قدرت و در حضور حدود 40 هزار نفر از جوانان هیتلری، اسای و اساس، گوبلز در مراسم خاکسپاری قهرمان نازی، هانس مایکوسکی، در 5 فوریه 1933 چنین گفت: «حال که ما اینجا بر سر گور او ایستادهایم، حال که ما در شرفِ بازگشت به آغوش مام طبیعت هستیم، این مَثَل در اینجا مناسبت دارد که: شاید ما آلمانیها چیز زیادی دربارهی زندگی ندانیم، اما مرگ افسانهای را خوب میشناسیم! این مرد جوان میدانست چگونه بمیرد و این کار را میتوانست بهطور افسانهای انجام دهد.»[36] بهطور مشابه، موسولینی هم اشاره میکند که مهمترین عنصر رشد فاشیسم این بود که فعالیت و نبرد را به پژوهش و تبادلنظر ترجیح میداد: «بحثها جاری بودند اما چیزی مقدستر و مهمتر داشت اتفاق میافتاد: مرگ. فاشیستها میدانستند چگونه بمیرند.»[37] پس شاید اگر حق با فاشیستها باشد، شعار مذکور هم به چیزی اشاره ندارد جز اینکه بدانیم چگونه باید زندگی فردی را برای ملت قربانی کرد، افسانهای مُرد، قهرمان بود، طرف سرباز کشتهشده ایستاد. بهواقع بسیاری از مفسران علاقه دارند که بحث را در همینجا متوقف کنند.
اما شاید چیزهای بیشتری بتوان گفت. آنچه میخواهم از این شعار بیرون بکشم، بیشتر از مسئلهی قربانیشدن و قهرمانگراییست. میخواهم همسانسازی ذاتی مرگ و فاشیسم را بیرون بشکم. نه مرگ «واقعی» و «هر روزه» که بهرغم الزامیبودن، همچنان بهلحاظ فردی با پیشپاافتادگی تراژیکی همراه است؛ بلکه مرگ در زیباییشناختیترین و سیاسیترین شکل آن. تلاشهایی که بهمنظور مقایسهی فاشیسم با دیگر اشکال نسلکشی، دست به «مرگشماری» میزنند _اینکه هولوکاست در قیاس با گولاک چند میلیون مرگ ایجاد کرد و غیره_ از دریافتن نکتهی اصلی دربارهی مرکزیت مرگ در فاشیسم عاجزند. بهعبارت دیگر، آنها از بخشی از خاصبودگی کیفی فاشیسم غافل میمانند. اما این خاصبودگی تنها در این واقعیت نهفته نیست که فاشیسم متشکل از جنبشیست که بهسوی تولید جامعهای مهیا شده که بزرگترین دستاوردش اردوگاههای مرگاند. بلکه همچنین در این واقعیت نهفته است که ستایش فعالانهی مرگ، در مرکز نظریه و عمل این جنبش قرار دارد. خودِ این ستایش فعالانه نیز بهنوبهی خود بر این فرض متکیست که مردگان واقعا هیچگاه نمردهاند، و در کل، این باور که مردگان را میتوان وادار به مبارزهی مجدد کرد. بهعبارت دیگر، آنچه میخواهم بیرون بکشم همان امریست که رستاخیز را به یکی از مرکزیترین مقولات فاشیسم بدل میسازد.
ستایش فعالانهی مرگ، در مرکز نظریه و عمل این جنبش قرار دارد. خودِ این ستایش فعالانه نیز بهنوبهی خود بر این فرض متکیست که مردگان واقعا هیچگاه نمردهاند، و در کل، این باور که مردگان را میتوان وادار به مبارزهی مجدد کرد.
بیدارکردنِ مردگان
عبارت «زندهباد مرگ!» در میان جنگ اول و دوم جهانی توسط ناسیونالیستهای اروپا بهکار گرفته شد. این شعار از طریق لژیونرهای دانونزیو[52] شهرت یافت و توسط سپاه جسوران ایتالیایی اختیار شد، اما تنها در پسزمینهی جنگ داخلی اسپانیا بود که شناختهشدهتر شد. «زندهباد مرگ»[53] شعار محبوب خوزه میلان آستری، از فرماندهان فالانژهای اسپانیایی بود. گفته میشود که در مواجههی میان میگل د اونامونو[54] و میلان آستری در دانشگاه سالامانکا در اکتبر1936، یکی از پیروان فرمانده بههنگام سخنرانی اونامونو از عقبِ سالن این شعار را فریاد زده است. اونامونو چنین واکنش نشان داده:
همین حالا صدای یک خروش بیمعنا و ناشی از نکروفیلی[55] را شنیدم: «زندهباد مرگ!» باید بهعنوان یک متخصص به شما بگویم که این پارادوکس عجیبوغریب برای من مشمئزکننده است ... اینجا معبد تفکر است و من کاهن اعظم آن ام ... شما پیروز خواهید شد چراکه نیروی بیرحمی بیشازحدی دارید. اما شما کسی را قانع نخواهید کرد، چراکه برای قانعکردن، باید متقاعدکننده باشید. و برای آنکه متقاعدکننده باشید به چیزی احتیاج دارید که فاقد آن هستید: خرد و حق.
گفته میشود که حینِ آخرین اشارات بالا، آستری فریادزنان پاسخ داده که: «مرگ بر تفکر!»، «زندهباد مرگ!». در یک حرکت بامزه که نشان میداد او بههماناندازه که به نظریهی پشت این شعار علاقهمند است، به عمل به آن هم علاقه دارد، به زور اسلحه دستور داد که اونامونو از دانشگاه بیرون شود.
قابلتوجه است که این مواجهه، اساسا ماهیت واکنش غیرعقلانی فاشیسم به دکترینهای سیاسیِ عقلانی نظیر مارکسیسم و لیبرالیسم را در خود خلاصه کرده است، اما در اینجا مسئلهی اصلی این نیست. من بیشتر به این اظهارنظر اونامونو علاقه دارم که آن خروش اساسا نکروفیلی است. خارج از این اظهارنظر و آن نوع کیش مرگی که بدان پرداختیم، اریک فروم نیز بحث کرده که فاشیسم اساسا پدیداری نکروفیلیک است که توسط رهبران نکروفیل هدایت میشود و توسط پیروان نکروفیل تداوم مییابد. این در امتداد آن تمایلی قرار دارد که بسیاری از مفسران فاشیسم آن را «تخریب خلاق» نام نهادهاند. نزد فروم، این تمایل خود قسمی«کششِ پرشور است به هرآنچیزی که مُرده و فرسوده و متعفن و رنجور باشد.» این همان «شور تبدیل هر آنچه زنده است به چیزی نازنده است؛ نابودسازی، محض خاطر خود تخریب ... شور متلاشیساختنِ ساختارهای زنده».[38] برخلاف او، الیاس کانتی در این باره بحث کرده که مسئلهی بقا[56] در مرکز سیاست تودهای قرار دارد؛ از این منظر، مردگان بهطور نمادین اهمیت پیدا میکنند. «در چشمان آنانی که هنوز زندهاند، هرکس که مُرده، متحمل شکست در بقا شده است.»[39] حس شکست تجربهشده توسط مردگان با احساس برتری نزد بازماندگان جفتوجور است، احساسی که بیش از همه توسط آنانی تجربه میشود که در جنگ نبرد کردهاند و زنده ماندهاند. «به صرف این واقعیت که بازمانده هنوز آنجاست، بهسادگی احساس میکند که از آنها [مردگان] بهتر است. او ازآنجا که زنده است، خود را اثبات کرده است. او خود را در میان بسیارانی دیگر اثبات کرده است، چراکه کشتهشدگان دیگر زنده نیستند.»[40] کلاس تلهوایت با کاربرد همین بحث دربارهی فاشیسم میگوید «این مرد [هیتلر، اما همین را میتوان دربارهی فاشیستها بهطور عام هم گفت] عاشق جسد نیست، بلکه عاشق زندگی خودش است. اما عشق او به زندگی ... بهدلیل تواناییاش در بقاست. اجساد رویهمتلنبارشده، چیرگی آن مردی را آشکار میسازد که بهطور موفقیتآمیزی توانسته آن بخشِ مُردهی درون خود را بیرونیسازی کند، کسی که در زمانی که همهچیز روبهزوال است، ایستاده باقی مانده است.»[41] استدلال نسبتا قدرتمندیست، هرچندکه ممکن است متهم به استفاده از همان تعاریفِ ویژگیشناسانهی غیرتاریخی شود که بحث فروم را تضعیف میکند.
برخلاف هر دو بحث فروم و قرائتِ تلهوایت از الیاس کانتی، این بحث هم مطرح بوده که تمایلات تخریبگرانهی فاشیسم نه بهمعنای راندهشدن بهسوی عشقِ مرگ است و نه انباشتِ تجربهی مرگ، بلکه رانهی تخریبِ خود است: «راهحلنهاییِ آلمان همانا مرگ ملی بود ... هیلتر آلمان را به مرگ ملی محکوم کرد.»[42] چنانکه آلبرت اشپر[57] پیرو نقش خود در درون رایش سوم[58] اشاره میکند، واپسین عمل نازیسم حکمِ مرگِ مردم آلمان بود.[43] فاشیسم را بدینمعنا میتوان بهمثابهی ایدئولوژی خودکشی، و دولت فاشیستی را بهمنزلهی دولت خودکشی تفسیر کرد. فوکو میگوید که «هدف رژیم نازی ... واقعا نابودی دیگر نژادها نبود. نابودی نژادهای دیگر، تنها یک جنبه از پروژه بود. جنبهی دیگر، قراردادنِ نژاد خود در معرض تهدید مطلق و کلیِ مرگ بود.»[44] بنابراین، پذیرش احتمال نابودی و تخریب تاموتمام در پروژهی فاشیسم مرکزیت داشت. سیل احکامی که در فاصلهی 18 مارچ تا 7 اپریل 1945 صادر میشد، و طبق آنها هیلتر دستور تخریب زیرساختهای آلمان را داد، نشان میدهد این جریان باید به آن نقطهای میرسید که کل جمعیت را در معرض مرگ قرار دهد. اپیدمی خودکشی در فاصلهی فوریه تا می 1945 (که در آن هزاران آلمانی جان خود را گرفتند) این امر را بهخوبی نشان میدهد، اما بیتردید تصمیم هیتلر به شلیک به مغز خود نقطهی اوج این «تمایل به خودکشی» است _خودکشی رهبر بهمنزلهی نماد این دولت خودکش. بدینسان ژیل دلوز و فلکیس گواتری مدعیاند:
در فاشیسم، دولت بیشتر خودکش است تا توتالیتر. در فاشیسم نوعی نیهیلیسمِ تحققیافته وجود دارد. برخلاف دولت تمامیتخواه، که تمام همت خود را بهکار میگیرد تا تمام خطوط گریز ممکن را مهروموم کند، فاشیسم بر خط گریز شدیدی بنا شده است که آن را به خط تخریب و نابودسازیِ ناب تبدیل میکند. جالبتوجه است که نازیها از همان ابتدا آنچه به عرصه میآوردند را به آلمان اعلام کرده بودند: همزمان چلچراغ عروسی و مرگ که هم شامل مرگ خودشان میشد و هم مرگ آلمانیها. آنها فکر میکردند که ممکن است نابود شوند اما تکلیفشان در سراسر اروپا و کل جهان و حتی سراسر منظومهی شمسی از سرگرفته میشد. و مردم هلهله میکردند، نه بدینخاطر که متوجه نبودند، بلکه از آن حیث که آنها نیز خواستار مرگ خود از خلال مرگ دیگران بودند ... خودکشی نه بهمنزلهی تنبیه و مجازات، بلکه همچون اوج شکوه مرگ دیگران معرفی میشد. همواره میتوان گفت مسئله تنها بر سر مبهمگویی و ایدئولوژیست،[59] چیزی به جز ایدئولوژی نیست. اما این حقیقت ندارد. عدمِکفایت تعاریف اقتصادی و سیاسی از فاشیسم بهسادگی بهمعنای نیاز به ضمیمهکردن تعینات مبهم بهاصطلاح ایدئولوژیک نیست. [پس] بیاناتِ نازی ... همواره شامل خروش «احمقانه و متناقض» زندهباد مرگ! میشود؛ حتی در سطح اقتصادی، توسعهی تسلیحاتی جانشینِ رشدِ مصرف میشود، و از سرمایهگذاری بر ابزار تولید بهسمتِ سرمایهگذاری بر ابزار تخریب ناب منحرف میشود.»[45]
فوکو این نکته را شفافتر بیان میکند: «ما یک دولت مطلقا نژادپرست داریم، مطلقا قاتل و مطلقا خودکش ... این سه ضرورتا بر یکدیگر منطبقاند.»[46]
نکروفیلیک؟ مصمم به بقا؟ خودکش؟ این دعاوی مطلوبیت روشنی دارند و شیوهی دلچسبی برای تبیین نحوهی تبدیل اسطورهی خون به حمام خون، و سازوکارهایی که کل یک جامعه را درجهتِ تولید جسد سازماندهی میکند، ارائه میدهند؛ تردیدی نیست که وقتی شعار شما «زنده باد مرگ!» باشد، مشروعیتبخشی به کشتار جمعی هم بهمراتب سادهتر میشود. بنابراین بهنظر میرسد مفاهیم «نکروفیلیک»، «مصمم به بقا» و «خودکش» در تبیینِ تمایل به «تخریب خلاق» نسبتا موفق عمل میکنند _ در فهمِ ایدهی فاشیسم به منزلهی آنچه که ژان بودریار، «انحراف زیباییشناختی سیاست، کشاندنِ پذیرشِ فرهنگِ مرگ به سرحدِ سرمستی از آن»[47] مینامد.
اما _و این بسیار مهم است_ این هنوز کاملا کافی نیست. بهنظر میرسد این تفاسیر کمی بیشازحد شستهورفتهاند. با تمام رادیکالیسم ادعاییشان گزینهی تفسیریِ سادهای ارائه میدهند. چراکه این تفاسیر، چه بهصورت ترکیبی و چه تکتک، ما را تشویق میکنند که فاشیسم را به گوشهای تحتعنوان «مرگ» محدود سازیم و به همین اکتفا کنیم.
مشکلی که ایدهی فاشیسم بهمثابهی خواست بقا یا نکروفیلی و یا خودکشی با آن روبهروست، ما را به اصل مطلب میرساند. آن هم اینکه در بسیاری از مواقع، انگار فاشیستها فینفسه عاشق مرگ نیستند. بلکه، فاشیسم، بهتعبیری، به مردگان همچون زندگان، یا حاوی امکان زندهشدن مجدد مینگرد. بههرحال، «هیچکس نمیتواند بهطور تماموکمال از این جهان خارج شود.»[48] یادتان باشد: «آلبرت لئو اشلاگتر زنده است!». هیتلر در سخنرانی خود در یادبود هورست وسل در سال 1933، اشاره میکند که «وسل با ترانهاش، که امروز توسط میلیونها نفر زمزمه شد، برای خود در تاریخِ ادامهدارش مقبرهای بنا کرده که بسی بیشتر از یک تکهسنگ و لوح آهنی دوام خواهد داشت ... هورست وسل که اینک زیر این سنگ خوابیده، نمُرده است. هر روز و هر ساعت روح او با ماست، با ما و در صفوف ما راهپیمایی میکند».[49] هورست وسل نمرده است. این نکتهی اصلی رهبران بود که بارها و بارها هم تکرار میشد. برای مثال، در سال 1935، در بزرگداشت کسانی که در فلدهرنهاله کشته شده بودند، هیتلر اشاره میکند که آنها نمونهاند، چراکه «نزد ما آنها نمردهاند.»[50] یا چنانکه در آگهی تسلیتِ وسل در نشریهی »تهاجم»[60] گوبلز میبینیم: «متوفی که با ماست، دست خستهاش را بلند میکند و به فاصلهای دور اشاره میکند: از روی قبرها پیش بروید! آن انتها آلمان قرار دارد!»[51]
فاشیستها فینفسه عاشق مرگ نیستند. بلکه، فاشیسم، بهتعبیری، به مردگان همچون زندگان، یا حاوی امکان زندهشدن مجدد مینگرد. بههرحال، «هیچکس نمیتواند بهطور تماموکمال از این جهان خارج شود.»
این همچنین مضمون متداول انبوهی از پروپاگانداهای فاشیستی بود. بهعنوان مثال، فیلم هیتلریونگ کوکس (1933) که داستان دلاوریهای هین ولکر[61] را نقل میکند که فرزندِ یک کمونیست بود و بهتدریج دریافت که آینده متعلق به ناسیونال سوسیالیسم است و نه کمونیسم، با قتلِ هین بهدست یک کمونیست بهپایان میرسد. فیلم با مونتاژی تمام میشود که در آن تصویر مرگ هین با تصویر تودههای درحالراهپیمایی بهسمت دوربین جایگزین میشود، چنانکه گویی از تصویر خارج میشوند و وارد زندگی میشوند؛ انگار که بخواهند این پیغام را منتقل کنند: مردگان به راهپیمایی ادامه میدهند.[52] بهطور مشابه، درحالیکه پیروزیِ اراده[62] اثر رنی ریفنشتال ایدهی آلمان آینده (مدرن و پیشرفته بهلحاظ تکنولوژیک) را بیان میکند، دستآخر با مردگان نشانهگذاری میشود. لورنس ریکلز بیان میکند: «شعار نازیها دربارهی آیندهی یک آلمان نو و یا حقیقی، که در بالا، دور و درونِ حضار فراخوانده شده است، دستآخر در مردگان جنگ نشانهگذاری شده است.» و البته مردگانِ جنگ، نمردهاند: «درهمانحال که برای عزیمت بهسوی آلمان آینده آماده میشویم، هنوز نقطهی تلاقی ساختِ آلمان را میشنویم: جنگجویانِ ازدسترفته نمردهاند.»[53]
البته، دشواریِ این ایده که مردگان نمردهاند در این است که در یک سطح آنها بهوضوح واقعا مردهاند. راهحل ایدئولوژیک این مسئله آن است که یا آنها را بدینمعنا زنده معرفی کنند که آنها جاویداناند، و یا آنها را درونِ فرآیند رستاخیز، بهعنوان قسمی آیندهی بزرگتر، معرفی کنند. چنین است اشارات گوبلز و شاعر اسای، هاینریش آناکر[63]، به وسل: «رستاخیز روح او، زندگی او در میان ما را ممکن کرد ... او در صفوف ما راهپیمایی میکند.» (گوبلز)؛ «تو [وسل] ابتدا باید دچار رنگپریدگی مرگ میشدی / پیش از آنکه برای ما جاودان شوی» (آناکر).[54] نبرد من هیتلر هم تنها فراخوانی ملت آلمان نیست، بلکه فراخوانی مردگان آلمان نیز است؛ فراخوانی رستاخیزِ نهفقط ملت، بلکه خودِ مردگان. بدینسان، گام اول «ملیسازی تودهها»، «فتح تودهها برای یک رستاخیز ملی» است: «بدون دانشی بارز و روشن از مسئلهی نژادی و درنتیجه، مسئلهی یهود، هیچ رستاخیزی برای ملت آلمان در کار نخواهد بود.» نه «بازیابی مکانیکی گذشته»، بلکه «رستاخیزِ مردم ما».[55] بنابراین «جاندارشدنِ ... ارواحِ مردگان»: «آیا قبور تمام آن صدهاهزارنفر شکافته نخواهد شد؛ قبور آنانی که با ایمان به سرزمین پدری، بیقصدِ بازگشت، پیشروی کردند؟ آیا آن قبور شکافته نخواهند شد و قهرمانان خاموش غرقدرخونوگل را همچون ارواح انتقامجو به مام وطن ... باز نخواهند گرداند ؟»[56] یا همانطور که هیتلر در سخنرانی سال 1935 در بزرگداشت کشتهشدگانِ فلدهرنهاله میگوید:
این 16 سرباز رستاخیزی یگانه را در تاریخ جهان جشن گرفتهاند... آنها اکنون به جاودانگی آلمانی دست مییابند ... نزد ما آنها نمردهاند ... زندهباد آلمان ناسیونال سوسیالیست ما! زندهباد خلق ما! باشد که امروز مردگانِ جنبش ما، آلمان و مردانش، مرده و زنده، پاینده باشند![57]
این مضمون واقعی ترانههای فاشیستیست:
زنگِ انقلاب را بهصدا درآور!
زنگ را بهصدا درآور و جنگجویان مبارز را فرا بخوان
پیر و جوان را بخوان
خفتگان را از مسندها فرا بخوان
دختران جوان را از تالارها فرا بخوان
مادران را از گهوارهها فرا بخوان
بگذار تا باد، صفیرِ هشدار شود
هشدارِ انتقام مهیب!
مردگان را از تابوتها فرا بخوان
با خواستِ توفندهی انتقام.
انتقام! انتقام!
ای آلمان برخیز![58]
فراخوانی دختران از تالارها و مادران از گهوارهها یک چیز است؛ اما فراخوانی مردگان از تابوتها چیز کاملا متفاوتیست. اما آنچه در اینجا مورد تاکید است، مفهومپردازی فاشیستی از یک پیوستار میان مرگ و زندگیست. این توضیح میدهد که چرا نازیها در نهایت به کیش سرباز گمنام حمله کردند _بر این زمینهی مشترک که شهدا نمردهاند بلکه زندهاند، و مردگان و زندگان از خلال ایمان مشترک به آلمان نازی به یکدیگر پیوستهاند. این همچنین اسطورهی ایستاده مردنِ[64] موریس بارس را هم توضیح میدهد که از سربازان مردهای سخن میگفت که بهیاریِ زندگان در نبرد میشتابیدند. احیای همین مضمون در متون بعد از جنگ، نظیر سالنامه جنگ[65] هانری بونت و بیداری مردگان[66] رولان دورژله، بنا بود نشان دهد که کشتهشدگان واقعا نمردهاند و با توجه به قربانیشدن آنها، باید دربارهی آیندهی فرانسه به آنها رجوع شود.[59]
نزد فاشیسم، فرآیند بزرگداشت تنها به حافظه و یادبود مربوط نمیشود، بلکه جاودانهسازی مردگان را دنبال میکند. موسولینی اشاره میکند که «بزرگداشت بهمعنای ورود به اجتماع ارواح است و زندگان را با مردگان پیوند میدهد.»[60] همانطور که یک کهنهسرباز لانگمارک در سال 1935 باید میگفت «قبور لانگمارک با نور بهشتی جدیدی میدرخشند. مردگان به موطنشان بازگشتهاند.»[61] همسرایی جوانان هیلتری در روز یادبود اذعان میکرد «بهترینهای ما، آنطورکه همهی زندگان میمیرند، نمردند بلکه مردگان میتوانند زنده شوند.»[62] بنابراین، چنانکه در بالا دیدیم، ستایش مردگان لانگمارک توسط جوزف ماگنوس ونر، برای آن است که نشان دهد مردگان نمردهاند: «درحالمرگ خواندند! بهترینها خواندند! دانشآموزان جوان، در همان حال که نابود میشدند، خواندند: «آلمان، آلمان بالاتر از همهچیز، بالاتر از همهچیز در جهان». اما با خواندن این ترانه، بار دیگر رستاخیز آنها روی میداد، و آنها هزاران بار دیگر هم دوباره برمیخاستند.» گرچه قهرمانان لانگمارک مُردهاند، چهرهی آنها چیزی به جز «خوشبختی ابدی جاودانهها» نشان نمیدهد ... آنها از ما زندهتر هستند.»[63]
حال، در اینجا سه ایده وجود دارد که ما باید بتوانیم بهطور ایدهآل آنها را از یکدیگر متمایز سازیم و مستقل از هم شناساییشان کنیم، اما آنها بهنحوی با یکدیگر همپوشانی میکنند که کموبیش آنها را با فاشیسم همسان میسازد: این ایده که مردگان نمردهاند؛ ایدهی رستاخیز؛ و ایدهی جاودانگی. مردگان نمردهاند، دقیقا بدینخاطر که آنها جاویداناند. جاودانگی آنها رستاخیزشان را ممکن میسازد، و رستاخیز آنها نشان میدهد که نمردهاند. این همپوشانی مثال دیگری از توانایی فاشیسم در ترکیب ایدههای ظاهرا متضاد است. بااینحال، مهم است که مرکزیت آن را برای ایدئولوژی فاشیستی شناسایی کنیم. چراکه مردگان در این نگاه حاضر اند. کشتهشدگان سپاه[67] که در بالا ذکرش رفت، با این دعا آغاز میشود: «مرا همواره شایستهی مردگانمان قرار ده تا آنها خودشان ... به زندگان پاسخ دهند: «حاضر»!».[64] بهطور مشابه، در پُرشکوهترین مکانهای تدفین کشتهشدگان جنگی ایتالیا (در ریدپوگلیا[68]، نهایتا بیشتر از 100000 جنازه خاک شده بودند)، کلمهی «حاضر» بارها و بارها، شبیه نوعی حضوروغیابکردن مردگان، بر سرستونِ مرمری سفید و پلکانی قبرها حک شده بود. مراسمهای خاکسپاری فاشیستهایی که در عملیات کشته شدند هم بر ایدهی حضور مداومشان نقش داشت. همانطور که جنتیله اشاره میکند، لحظهی اوج مراسم خاکسپاری، حضوروغیابی بود که در آن «یکی از رهبرانِ یگان، نام مردِ مُرده را صدا میزد و جماعت زانوزده فریاد میزدند «حاضر».»[65] در نمایشگاه انقلاب فاشیستی سال 1932 در ایتالیا، در بالای نام قهرمانان کشتهشده در «محراب شهدا» کلمهی «حاضر» تکرار شده بود، و بر یک صلیب فلزی عبارت «برای سرزمین جاویدان پدری»[69] حک شده بود.
ایدهی حضور مردگان مضمون همیشگی سخنرانیهای هیتلر در رثای مردگان فلدهرنهاله بود. او در نوامبر 1934 میگوید: «روح آنان نیز در صفوف ما حاضر است و در ابدیت خواهند دانست که نبردشان بیهوده نبود».[66] یواخیم فست که همان مراسم که توسط نازیها برگزار شد را در سال بعد توصیف میکرد هم بار دیگر مردگان فلدهرنهاله را اینگونه تکریم میکرد:
معمار آنجا، لودویگ تراست، دو معبد کلاسیک برای کونیتسپلاتز مونیخ طراحی کرده بود: این دو معبد بنا بود استخوانهای نبشقبرشده از اولین «شهدای» جنبش نازی را که اکنون در شانزده تابوت از جنس برنز ذخیره شده بودند، دریافت کنند. شب قبل، حین سخنرانی سنتی هیتلر در برگربراکلر[70]، تابوتها بر مقبرههای فلدهرنهاله قرار داده شدند که برای مراسم با پردههای قهوهای و آتشدانهای شعلهور تزئیین شده بود ... هیتلر درحالیکه دستش بالا بود، از فرش قرمز پلهها بالا رفت. جلوی هر تابوت برای «دیالوگی بیصدا» مکث کرد. شش هزارنفر از پیروان یونیفرمپوش که حامل بیشمار پرچم و دیگر استانداردهای شکلی حزب بودند، با سکوت در کنار مردگان رژه میرفتند. صبح روز بعد، در نور کمجان روزهای ماه نوامبر، مراسم یادبود آغاز شد. به صدها ستون پرچمهای قرمز تیرهرنگ نصب شده بود که نام «کشتهشدگان جنبش» با حروف طلایی بر آنها نقش بسته بود. بلندگوها ترانهی هورست وسل را پخش میکردند تا اینکه دسته به یکی از قدحها رسید که در آنجا نام مردگان صدازده میشد ... سپس سکوتی به نشان احترام حکمفرما شد و همزمان هیتلر یک تاج گل بسیار بزرگ بر سنگ یادبود قرار داد. درحالیکه «آلمان، آلمان بالاتر از همهچیز، بالاتر از همهچیز در جهان» با ریتمی حزنانگیز زمزمه میشد، همه از میان هزاران هزار پرچم حاوی نشانههای احترام به مردگان، شروع کردند به حرکت بهسوی کونیتسپلاتز. جمعیت در قالب «رژهی پیروزی» وحدت یافته بود و نامهای مردگان در قالب نوعی حضوروغیابکردن خوانده میشد. جمعیت بهجای آنها پاسخ میداد: «حاضر»! بدینسان، مردگان در «گارد ابدی» جا میگرفتند.[67]
«حضور» مردگان توضیح میدهد که چرا بههنگام درودفرستادن، بیصدا دستان خود را بالا میبریم. (درودفرستادن هایدگر به اشلاگتر) چراکه این موکبها و بزرگداشتها نوع خاص تظاهرات فاشیستیاند: تظاهرات نامردگانی که در نوعی جهان نامعین دیگر روی میدهد، آنجا که قربانیان تاریخ همواره نزد یکدیگر حاضرند.[68]
بهعبارت دیگر، آنچه به فاشیسم انگیزه داده و آن را بهتحرک وامیدارد، نه نکروفیلیا است، نه بقاگرایی و نه خودکشی، بلکه میل به بامردگانبودن، و بههمینترتیب میل به رستاخیز مردگان است. خروش «آلمان برخیز!» همانقدر خطاب به زندگان است که به مردگان. همانقدر خواست رستاخیز است که کنشی سیاسیست. از این هم بهتر: خواست رستاخیز بهمثابهی کنش سیاسیست. بنابراین میتوان گفت که تلاش برای القاء ایدهی رستاخیز به تودهها، بهمثابهی ایدهی سیاسی اصلی، در مرکز ایدئولوژی فاشیسم قرار دارد. بههمینخاطر، فاشیستها هیچگاه بهاندازهی اوقات ارتباطگیری با مردگان احساسدرخانهبودن ندارند. این نکتهی هایدگر دربارهی نیاز به بامردگانبودن است. «در همراهی با او [فرد مرده] در مراسم ماتم و یادبود، جاماندگان با او هستند ... در چنین با-مردگان-بودنی، خودِ متوفی دیگر واقعا «آنجا» نیست. گرچه ... آنانی که میمانند همچنان میتوانند با او باشند.»[69] اشلاگتر و دیگر مردگان زنده میمانند: جاوید و رستاخیزشده، مشرف به بازگشت. در تخیل فاشیستی مردگان مرده نیستند. آنها نامردهاند.[70]
آنچه به فاشیسم انگیزه داده و آن را بهتحرک وامیدارد، نه نکروفیلیا است، نه بقاگرایی و نه خودکشی، بلکه میل به بامردگانبودن، و بههمینترتیب میل به رستاخیز مردگان است. خروش «آلمان برخیز!» همانقدر خطاب به زندگان است که به مردگان. همانقدر خواست رستاخیز است که کنشی سیاسیست. از این هم بهتر: خواست رستاخیز بهمثابهی کنش سیاسیست.
اما اینکه مردگان بهمعنایی نامرده _جاویدان_ باشند، مشکلی اساسی برای فاشیستها بهوجود میآورد. اگر مردگان همچنان با ما هستند، و یا آمادهی بازگشت در قالب نوعی کنش انتقام تاریخی هستند، آنگاه آیا همین را نمیتوان در مورد مردگان دشمن هم حقیقی دانست؟ بهعبارت دیگر، اگر آلمانیهای خوب نمیمیرند، بلکه بهعنوان بخشی از یک نبرد ابدی جاودانه باقی میمانند، آنگاه آیا همین امر در مورد یهودیان، کمونیستها، کولیها و دیگران نیز صادق نیست؟ هرچه باشد، آیا آنها نیز بخشی از همان نبرد ابدی نیستند؟ بهخاطر بیاورید که بهرغم تمام آن صحبتها دربارهی پایهی بیولوژیک نژاد، هیتلر همچنان مجبور بود که یهودیان را بهمنزلهی «یک نژاد انتزاعی از ذهن» در نظر بگیرد، و در نتیجه، توضیح واضحات دهد: «یک نژاد ذهن، سرسختتر و بادوامتر از صرفا یک نژاد بهصورت صافوساده است».[71] بنابراین دشمن نیز میتواند شکل نامردگان را بهخود بگیرد. و البته نامردگان نمیمیرند بلکه ادامه میدهند و قربانیهای جدید گرفته و نیروهای خود را تقویت میکنند.
بههمین علت است که نگهبانان اردوگاهها اینچنین از اقدام به خودکشی زندانیان نفرت داشتند. ژاک لوک نانسی در اجتماعِ ناکارا[71] به یک زندانی اردوگاه کار اجباری اشاره میکند که نشان میدهد اغلب زندانیان به خودکشی فکر میکردند، «تنها بدینخاطر که اساس را مجبور کنند با تنگنای ابژهی مردهای که آنان بدان بدل میشدند مواجهه شوند.»[72] نانسی بههمان طریقی به این مسئله توجه میکند که احتمالا اکثریت دیگران هم همانطور نگاه میکنند: خودکشی شکلی از مقاومت زندانیست، چراکه نگهبانان را بهبدترین شکل خنثی میسازد _کسی نمیتواند یک ابژهی مرده را شکنجه و یا تادیب کند. اما اگر استدلال من در اینجا درست باشد، دلیل آنکه خودکشیهای زندانیها چنین اساس را مستاصل میکرد بیشتر این پندار نگهبانان است که زندانیها واقعا نمرده بودند _ این ایده که آنها به حوزهی نامردگان وارد شدهاند که در آن میتوانند تسلط بر جهان را ادامه دهند، بیآنکه این یا آن نگهبان خاص بتواند مداخلهای داشته باشد. بهنظر میرسد که ترس فاشیسم از آن باشد که دشمنان «مرده»اش کاملا نمردهاند _ آنها هم ممکن است که جاویدان شده و رستاخیز را تجربه کنند. و این نکته دستآخر ما را به مسئلهی بیاحترامی به قبور بازمیگرداند. فرمان یهودی دلالت بر این دارد که رفتار توام با بیاحترامی به اجساد بهمعنای باور به آن است که مرگ امری نهایی و بازگشتناپذیر است.»[73] این منظرگاه این واقعیت را مبهم میسازد که بیاحترامی به قبور نزد فاشیسم کنش بینهایت مهمیست: چراکه ازقضا، بیاحترامی به قبور نوعی از حمله به مردگان است دقیقا بدینخاطر که مرگ نه امری نهایی است و نه بازگشتناپذیر. فاشیسم با بیاحترامی به قبور صرفا نبرد را ادامه میدهد. بهواقع میتوان گفت که فاشیستها بهلحاظ ایدئولوژیک باید به قبور بیاحترامی کنند، چراکه نبردشان با دشمن باید ضرورتا در زمین مردگان هم تداوم یابد. بهعبارت دیگر، فاشیسم از همین میترسد که دشمنان «مرده»اش کاملا نمردهاند. فاشیستها که ناتوان از مشارکت واقعی در نبرد جهان نامردگاناند، به اولین گزینهی بعدی چنگ میزنند: حمله به قبور. همهی اینها در جهت تقویت این نکتهی اصلی عمل میکنند که: در صورت پیروزی فاشیسم، حتی مردگان نیز ایمن نخواهند بود.
بیاحترامی به قبور نوعی از حمله به مردگان است دقیقا بدینخاطر که مرگ نه امری نهایی است و نه بازگشتناپذیر. فاشیسم با بیاحترامی به قبور صرفا نبرد را ادامه میدهد. بهواقع میتوان گفت که فاشیستها بهلحاظ ایدئولوژیک باید به قبور بیاحترامی کنند، چراکه نبردشان با دشمن باید ضرورتا در زمین مردگان هم تداوم یابد.
Notes and References
1. Saul Friedlander, Reflections of Nazism: An Essay on Kitsch and Death (1982), trans. Thomas Weyr (Bloomington, IN: Indiana University Press, 1993), p. 75. Downloaded by [McMaster University] at 09:11 10 November 2014
2. Elias Canetti, Crowds and Power (1960), trans. Carol Stewart (London: Victor Gollanz, 1962), p. 262.
3. Emilio Gentile, The Sacralization of Politics in Fascist Italy (1993), trans. Keith Botsford (Cambridge, MA: Harvard University Press, 1996), p. 66.
4. This argument is based on a wider argument that one can distinguish between political views—specifically conservatism, Marxism, and fascism—on the basis of how they think about the dead This is in turn linked to the idea of the undead. The argument is made in my book The Monstrous and the Dead: Burke, Marx, Fascism (Cardiff: University of Wales Press, 2005).
5. Roger Griffin, The Nature of Fascism (London: Routledge, 1993).
6. Griffin, ibid., p. 34.
7. Griffin, ibid., pp. 33, 36.
8. Roger Griffin, ‘Shattering crystals: the role of ‘dream time’ in extreme right-wing violence’, Terrorism and Political Violence, 15/1 (2003), pp. 57–95, at pp. 76–77.
9. Benito Mussolini, My Autobiography, trans. Richard Washburn Child (London: Hutchinson, n.d.), p. 119.
10. Adolf Hitler, Mein Kampf (1925), trans. Ralph Manheim (Boston, MA: Houghton Mifflin Company, 1943), p. 687.
11. Hitler, ibid., p. 199.
12. Alfred Rosenberg, The Myth of the Twentieth Century: An Evaluation of the Spiritual-Intellectual Confrontations of Our Age (1930), trans. Vivian Bird (California: Noontide Press, 1982), pp. 460–461.
13. George Mosse, The Nationalization of the Masses (New York: Howard Fertig, 1985); Fallen Soldiers: Reshaping the Memory of the World Wars (Oxford: Oxford University Press, 1990).
14. Cited in Jay W. Baird, To Die for Germany: Heroes in the Nazi Pantheon (Bloomington, IN: Indiana University Press, 1990), p. 8.
15. Gregor Ziemer, Education for Death: The Making of the Nazi (London: Constable, 1942), p. 21.
16. From the SS Liederbuch [Song Book], cited in Heinz Ho¨hne, The Order of the Death’s Head: The Story of Hitler’s SS (1966), trans. Richard Barry (London: Penguin, 2000), p. 2.
17. Cited in Ziemer, op. cit., Ref. 15, p. 45.
18. Rosenberg, op. cit., Ref. 12, p. 463.
19. Mussolini, op. cit., Ref. 9, p. 121. This shift can also be seen in the new law passed by the Nazi regime in February 1934 which held that those who had fought for the National Socialist movement were to be granted damages in the way that those who had fought and become victims of WWI—see Konrad Heiden, Der Fuehrer, Book Two, trans. Ralph Manheim (London: Victor Gollanz, 1944), p. 575.
20. I am paraphrasing Adorno on Wagner: ‘Behind Wagner’s facade of liberty, death and destruction stand waiting in the wings’—Theodor Adorno, In Search of Wagner (1952), trans. Rodney Livingstone (London: New Left Books, 1981), p. 14.
21. Heidegger’s speech, ‘Schlageterfeier der Freiburger Universita¨t [Freiburg University’s Celebration of Schlageter]’ can be found in translation as ‘Schlageter’, in Richard Wolin (Ed), The Heidegger Controversy (Cambridge, MA: MIT Press, 1993), pp. 40–42.
22. Martin Heidegger, Being and Time (1927), trans. John Macquarrie and Edward Robinson (Oxford: Basil Blackwell, 1967), p. 240.Page references are to the original edition, given in the margins of the English translation.
23. Heidegger, ibid., pp. 240, 249.
24. Heidegger, ibid., pp. 258–259.
25. Heidegger, ibid., p. 253.
26. Heidegger, ibid., p. 263.
27. Heidegger, ibid., p. 266, both emphases in original.
28. See here Karl Lo¨with, Martin Heidegger and European Nihilism, trans. Gary Steiner, Richard Wolin (Ed) (New York: Columbia University Press, 1995), pp. 161, 220.
29. Victor Farı´as, Heidegger and Nazism (1987), trans. Paul Burrell and Gabriel R. Ricci (Philadelphia, PA: Temple University Press, 1989), p. 93.
30. Herbert Marcuse, ‘The struggle against liberalism in the totalitarian view of the state’ (1934), in Negations, trans. Jeremy J. Shapiro (London: Allen Lane, 1968), p. 36.
31. Farı´as, op. cit., Ref. 29, p. 91.
32. Heidegger, op. cit., Ref. 21, p. 41.
33. Martin Heidegger, ‘25 Jahre nach unserem Abiturium: Klassentreffen in Konstanz am 26/27 Mai 1934’, in Reden un andere Zeugnisse eines Lebensweges, Gesamtausgabe Band 16 (Frankfurt am Main: Vittorio Klostermann, 2000), p. 279.
34. A measure of its continued importance can be taken from the websites of the range of groups which go under titles such as ‘revolutionary nationalists’, ‘white nationalists’, ‘racial nationalists’, ‘third positionists’, and so on. To give just a couple of examples here, see the posted item on the final solution at http://www.rosenoire. org/essays/final-solution.php.html, or the essay on the need for mass murder at http://www.stewarthomesociety.org/gba.html. For a musical connection see http://unitedskins.com/interviews/razon.htm. Downloaded by [McMaster University] at 09:11 10 November 2014
35. Nationalist Fanzine, http://dspace.dial.pipex.com/finalconflict/a11-4.html, accessed 26 February 2003.
36. Cited in Baird, op. cit., Ref. 14, p. 97.
37. Benito Mussolini, in collaboration with Giovanni Gentile, Foundations and Doctrine of Fascism (1932), in Jeffrey T. Schnapp (Ed), A Primer of Italian Fascism (Lincoln, NE: University of Nebraska Press, 2000),
p. 52. Likewise, in his Autobiography (op. cit., Ref. 9, p. 124), he comments of a young fascist stabbed to death by communists: ‘he declared himself glad and proud to die and that from me he knew how to die’.
38. Erich Fromm, The Anatomy of Human Destructiveness (1973) (Harmondsworth: Penguin, 1977), p. 441.
39. Canetti, op. cit., Ref. 2, p. 263.
40. Canetti, op. cit., Ref. p. 2, 228.
41. Klaus Theweleit, Male Fantasies, Vol. 2—Male Bodies: Psychoanalyzing the White Terror, trans. Chris Turner and Erica Carter (Cambridge: Polity Press, 1989), p. 19.
42. Sebastian Haffner, The Meaning of Hitler (1979), trans. Ewald Osers (London: Weidenfeld and Nicolson, 1988), pp. 150, 158. Such an interpretation is fairly commonplace. For another example see J.P. Stern, Hitler: The Fu¨hrer and the People (London: Fontana, 1975), p. 209.
43. Albert Speer, Inside the Third Reich (1969), trans. Richard and Clara Winston (London: Sphere, 1971), p. 591.
44. Michel Foucault, ‘Lecture, 17 March 1976’, in Michel Foucault, Society Must Be Defended: Lectures at the Colle`ge de France, 1975–76, trans. David Macey (London: Allen Lane, 2003), p. 260.
45. Gilles Deleuze and Fe´lix Guattari, A Thousand Plateaus: Capitalism and Schizophrenia (1980), trans. Brian Massumi (London: Athlone Press, 1987), pp. 230–231.
46. Foucault, op. cit., Ref. 44, p. 260.
47. Jean Baudrillard, Symbolic Exchange and Death (1976), trans. Iain Hamilton Grant (London: Sage, 1993), p. 186.
48. ‘Entry for 23rd September 1941, evening’, and ‘Entry for 13th December 1941, midday’, in Hitler’s Table Talk, 1941–1944, trans. Norman Cameron and R.H. Stevens (London: Phoenix Press, 1953), pp. 38, 144.
49. Hitler, Speech on 22 January 1933, in Max Domarus, Hitler: Reden und Proklamationen 1932–1945, Band I (Wiesbaden: R. Lo¨wit, 1973), p. 181. For a slightly different translation see Max Domarus, Hitler: Speeches and Proclamations, 1932–1945, Volume One: The Years 1932 to 1934 (London: I. B. Tauris, 1990), p. 220.
50. Hitler, Speech of 8 November 1935, in Max Domarus, Hitler: Speeches and Proclamations, 1932–1945, Volume Two: The Years 1935 to 1938 (London: I. B. Tauris, 1992), p. 728.
51. Cited in Michael Burleigh, The Third Reich: A New History (London: Pan Macmillan, 2000), p. 119.
52. For a discussion of the film along these lines see Linda Schulte-Sasse, Entertaining the Third Reich: Illusions of Wholeness in Nazi Cinema (Durham: Duke University Press, 1996), pp. 253–273.
53. Laurence Rickels, Nazi Psychoanalysis, Vol. 1: Only Psychoanalysis Won the War (Minneapolis: University of Minnesota Press, 2002), p. 76.
54. All cited in Baird, op. cit., Ref. 14, pp. 83, 86, 87.
55. Hitler, op. cit., Ref. 10, pp. 336, 339, 364, 494, 534.
56. Hitler, op. cit., Ref. 10, pp. 201, 205, emphasis added.
57. Hitler, Speech of 8 November 1935, in op. cit., Ref. 50, pp. 726–728.
58. The song is from the children’s book Ein Kampft fuers Neue Reich by Minni Groschtells, which tells the story of German youth fighting communists, cited in Ziemer, op. cit., Ref. 15, p. 87.
59. Mosse, Fallen Soldiers, op. cit., Ref. 13, p. 105; George L. Mosse, ‘National cemeteries and national revival: the cult of the fallen soldiers in Germany’, Journal of Contemporary History, 14 (1979), pp. 1–20, 7, 15.
60. Benito Mussolini, ‘Battisti!’, 12 July 1917, in Opera Omnia di Benito Mussolini, Vol. IX (Florence, 1952).
61. Wilhelm Dreysse, ‘Die Deutschen von ‘Langemarck’’, 22 October 1935, cited in Baird, op. cit., Ref. 14, p. 10.
62. Cited in Mosse, ‘National Cemeteries’, op. cit., Ref. 59, p. 6.
63. Cited in Baird, op. cit., Ref. 14, p. 8.
64. Mabel Berezin, Making the Fascist Self: The Political Culture of Interwar Italy (Ithaca, NY: Cornell University Press, 1997), p. 202.
65. Gentile, op. cit., Ref. 3, p. 27.
66. Hitler, Speech of 8 November, 1934, in Domarus, Hitler, Volume One, op. cit., Ref. 49, p. 542.
67. Joachim C. Fest, Hitler (1973), trans. Richard and Clara Winston (Harmondsworth: Penguin, 1977), pp. 761–762.
68. See Jeffrey T. Schnapp, ‘Epic demonstrations: fascist modernity and the 1932 exhibition of the fascist revolution’, in Richard J. Golsan (Ed), Fascism, Aesthetics, and Culture (Hanover: University Press of New England, 1992), p. 30.
69. Heidegger, op. cit., Ref. 22, p. 238.
70. I am playing here on the links between the undead and the monstrous. This is most fully developed in my Monstrous and the Dead. Downloaded by [McMaster University] at 09:11 10 November 2014
71. ‘Entry for 13th February 1945’, in The Testament of Adolf Hitler: The Hitler-Bormann Documents, February–April 1945, trans. Colonel R. Stevens, Francois Genoud (Ed) (London: Icon Books, 1962), p. 65.
72. Jean-Luc Nancy, The Inoperative Community, trans. Peter Connor, et al. (Minneapolis: University of Minnesota Press, 1991), pp. 158–159.
73. Rabbi Yitzchok Breitowitz, ‘Jewish law articles: the desecration of graves in Eretz Yisrael’, http://www.jlaw.com/Articles/heritage.html, accessed 18 August 2003.
[2] مارک نئوکلئوس، «بگذار تا مردگان سرگرم دفن مردگان خویش باشند؛ مارکسیسم و سیاست رستگاری»، ترجمهی تهمورث امیران، وبسایت انکار
[4] Jacques Lacan. 2007. “The Other Side of Psychoanalysis”, trans. Russell Grigg, Norton.
[6] این مقاله ترجمهایست از:
[7] Phantasms
[8] Resurrection
[9] Palingenetic؛ در اینجا تشابه ایدهی سیاسیِ رنسانس ملی با ایدهی الاهیاتیِ تجسد مسیح در قالب نوعی تولد دوباره مدنظر است.
[10] Literal
[11] Trope
[12] Decadence
[13] Cenotaph؛ منظور بناهای یادبود کسانیست که بقایای پیکرشان از دست رفته، و یا در جای دیگری دفن شده است.
[14] Mein Kampf
[15] Ancestor Worship
[16] Langemarckاشاره به منطقهای در بلژیک دارد که در آگوست 1917 به صحنهی یکی از نبردهای جنگ جهانی اول میان آلمان با انگلستان و فرانسه تبدیل شد.
[17] یکی از 88 نویسندهی المانی که در سال 1933 اطاعت وفادارانهی خود را به هیتلر اعلام کرد.
[18] Deutschland, Deutschland u¨ber alles, u¨ber alles in der Welt
[19] Omen
[20] Education for Death
[21] Fuehrer
[22] Black Band
[23] Tercios Heroicos؛ Tercios بهمعنای ثلث یا third انگلیسی، یک واحد نظامی لژیون اسپانیا بود. این نامگذاری را بعضا به تقسیمبندی سهتایی نیروهای اسپانیایی در ایتالیا نسبت دادهاند و بعضی دیگر نیز ریشهی آن را به وجود سه نوع رزمنده در نیروهای نظامی اسپانیا (ظاهرا نیزهداران، تفنگداران و شمخالداران) بازگرداندهاند.
[24] Freikorps؛ نیروهای شبهنظامی داوطلب علیه کمونیستها.
[25] Arditi ؛ در انگلیسی به The Daring Ones ترجمه میشود و ظاهرا به گروههایی که در بخشهای مختلف ارتش سلطنتی تشکیل میشد اشاره دارد. این گروهها آموزش ویژهای میدیدند و به هدف سرنگونی مواضع دشمن راهی خط مقدم جنگ میشدند. بسیاری از نمادها و نشانها و اجزاء یونیفرم این گروهها، بعدا توسط فاشیستها نیز (بهویژه نمادِ جمجمهای که خنجری را بهدندان گرفته) بهکار گرفته شدند.
[26] Felderrnhalle؛ مکانی در شهر مونیخ که در سال 1923 به صحنهی نبرد کودتاچیان به رهبری آدولف هیتلر بر ضد جمهوری وایمار بدل شد. این کودتا البته شکست خورد اما ایوان بزرگی که در آن قرار داشت به مکان یادبود و بزرگداشت مرگ ۱۶ عضو حزب نازی تبدیل شد.
[27] Squadrista؛ نیروهای نظامی محلی که مستقل از اقتدار مرکزی دولت ایتالیا عمل میکردند و بهنوعی آتشبهاختیار بودند.
[28] Totenkopfring
[29] I caduti della milizia
[30] Gallery of Fasci’
[31] fasci di combattimento
[32] Ko¨nigsplatz
[33] Totenburgen؛ تاننبرگ یادبودی برای سربازان کشتهشده در نبرد تاننبرگ در ۱۹۱۴ بود. هیتلر در دههی 1920 دستور داد تا یادبود را از نو طراحی کنند.
[34] کمپین «طلا برای سرزمین پدری» بنا بود زنان را مجاب کند که حلقههای طلای خود را جهتِ حمایت از نبرد اتیوپی به دولت اعطا کنند.
[35] Crossbones
[36] Maypole
[37] Horst Wessel؛ وسل یک گانگستر خیابانی بود که بعدها به اس.ای حزب نازی ملحق شد. در سال 1930، دو عضو حزب کمونیست آلمان او را کشتند و همین هم او را به شهید مهم نهضت نازی بدل کرد.
[38] Albert Leo Shlageter
[39] Iron Cross
[40] Spezialpolizei
[41] Schlageter-Geda¨chtnis-Bund
[42] Hanns Johst
[43] Die Selbstbehauptung der Universita¨t
[44] Self-Preservation
[45] Ownmost
[46] The They
[47] Self
[48] Volk
[49] Victor Farı´as
[50] Welt
[51] Space
[52] شاعر و نویسندهی مشهور ایتالیایی که تباری آریستوکرات داشت و در جنگ جهانی اول به عضویت ارتش سلطنتی درآمد. تشکیلِ لژیونهای او ظاهرا به سال 1919 و نبرد بندر ریکا در کرواسی برمیگردد. پس از اتمام اشغال ریکا او بهدنبال تاسیس فدراسیون ملی لژیونرها نیز برآمد.
[53] ‘Viva la Muerte!’
[54] اونامونو دو مرتبه به ریاست دانشگاه سالامانکا منصوب شد. بار اول در سال 1924، ابتدا توسط دولت برکنار شد، سپس به جزیرهای تبعید شد و نهایتا به فرانسه گریخت. پس از سقوط ریورا در اسپانیا، او به کشور بازگشت و بار دیگر رئیس دانشگاه شد. با کودتای فرانکو او بار دیگر بهتدریج به مخالفت روی آورد و بار دیگر از ریاست دانشگاه عزل شد. نزاع او با میلان آستری در سال 1936 که در اینجا بدان اشاره شده، نهایتا به بازداشت خانگی او منجر شد و او همان سال در خانهی خود درگذشت.
[55] گرایشی شهوانی به جسد مرده
[56] Survival
[57] Albert Speer
[58] inside the Third Reich
[59] در اینجا ظاهرا نئوکلئوس در نقلقول دچار خطا شده بود که با رجوع به متن اصلی اصلاح شد. دلوز و گواتاری نوشتهاند:
One can always say that it is just a matter of …
اما نئوکلئوس چنین نقل کرده بود:
One can always say that it is not just a matter of …
[60] Der Angriff
[61] ظاهرا این شخصیت در رمان با الهام از هربرت نُرکوس نوشته شده که از اعضای جوانان هیتلری بوده است.
[62] Triumph of Will
[63] Heinrich Anacker
[64] debout les morts
[65] Almanach du Combattant
[66] Le Reveil des Morts
[67] I caduti della milizia
[68] Redipuglia
[69] per la patria immortale
[70] Bu¨rgerbra¨ukeller
[71] The Inoperative Community
ارسال دیدگاه