وقتی که دود جنگ بر آسمان دهکده دیده شد[1]
نويسنده: علي قاسمي
اول
جنگ دوباره ما را ملتفت مفهومِ وطن ساخت. گرچه ديري بود فکري شده بوديم نکند که اين خانه از پايبست ويران باشد، اما دستکم آسمان دقگرفتهاش، همچنان سقفِ خيالِ ما بود و ملتفت نبوديم. آن خط و ربطهاي تاريخي که مفهوم وطن را جَلد بامِ ملّيگراييِ گفتارهاي راستگرا کرده بود، گفتارِ چپ را به اين مفهوم مشکوک ساخته بود، چنانکه يا بهکلي عطاي هرگونه سخنگفتن دربارهي وطن را به لقايش ميبخشيد، يا اگر ميخواست دستبهعصا هم که شده کلمهاي در باب وطن بگويد به لکنت ميافتاد و زبانش الکن ميشد. دست و بالش بسته بود چرا که ارتجاع در کمين بود؛ هشياري لازم مينمود. هرچه باشد، وطن در مخيلهي راست چنان ترسيم شده بود که به ديگري گشوده نباشد؛ سنگينيِ جوهرِ يکپارچهاش چنين ايجاب ميکرد که ثقلِ هستي ايراني بر خط فارقي استوار شود که «ما» را از ديگري يکسره جدا سازد.
دوم
مواجههي گفتارهاي چپ با پرسش وطن، به رغم معدود استثنائات، کمابيش محتاطانه و گاهي تنزهطلبانه بوده است، دستِکم ميتوان گفت تا توانسته کوشيده با آن چشم در چشم نشود. بهتقريب ميتوان گفت تقليلگرايي نقادّانه دستور کار کلّي گفتار چپ در مواجهه با ايدهي وطنِ ملّي بوده است. مصاديقش را همه در خاطر داريم و مرورش کار دشواري نيست: تعينِ يکپارچهي جغرافيايي وطن ملّي (قلمرو) از نظرگاهِ چپ طرح و جعلي بود که به ميانجي سياستِ يکسانسازي قهري و مشت آهنين دولت و ساز و برگ ايدئولوژيکش متحقق شده بود؛ پر بيراه نميگفت. پس آن را خوب مينواخت و کنارش مينهاد. طبيعتش را ذيل مفهوم زيستبوم و به ميانجي گفتارهاي محيطزيستگرا به خود راه ميداد؛ مقاديري آب و آبخوان، مبلغي دريا و درياچه، چند جريب جنگل و دشت و جلگه و تالاب، و هوايي که بايد سالم ميماند تا ضامن بقاي نفوسي باشد که در آن سکونت دارند. همين. آنچه هم معمولاً «فرهنگ» خوانده ميشود عليالاغلب ذيل ايدئولوژي صورتبندي ميشد تا خط و ربطش با دولت و طبقهي حاکم روي دايره ريخته شود.
اما سرتاسر مواجههي سنت چپ با مفهوم وطنِ ملي، انصاف بايد داد، در چنين دستورکار تقليلگرايي خلاصه نميشود. وطن گاهي هم در وجه پويا و در صيرورتِ ستيزهگرانهي «مردمان»اش به تصور در ميآمد و در مقام «سنت ستمديدگان» پاس داشته ميشد. مادام که يک جنبش سياسيِ بالفعل وجود داشته باشد، اين قسم مواجهه بدون دشواري پيش ميرود؛ آنچه «فرهنگ انقلابي» خوانده ميشود در جريانِ زندهي مبارزه، مقاومت يا جنبش، ميبالد و ميشود سقف و ستون خانهاي که ميتوان بدون شرم يا واهمه از ارتجاع، وطنِ ملّياش خواند. اما، انصاف را، حتي در اين حالت نيز، وطن تنها آن لحظهاي را نشاندار ميکرد که در آن، سرزميني، همراه با مردمانش، شرفِ حضور در جرگهي ملل مبارزي را يافته بود که آرماني جهانشمول را (مثلا در مبارزه با سرمايهداري و امپرياليسم) پي ميگرفتند. در همين سمتوسوها است که مقاومت ضدّاستعماري در ادوار فعال خود، محمل و بستر مناسبي براي پذيرش حدّي از ملّيگرايي در مقام دقيقهاي گذرا از مبارزهي ضدّامپرياليستي ميگشته است. حالا اما، سي و اندي سال پس از فروپاشي بلوک شرق و چپ اردوگاهي، و سقوط پيدرپي پيکر نحيف احزاب چپگراي کوچک اروپايي، و هضمشدن چپ دانشگاهي درون نمايشي که سابقاً خيال بر هم زدن آن را داشت، وطن «ملّي» را بايد به کدام «جنبش ضدّ امپرياليستي» گره زد که نگويند متوهم، سادهلوح يا آشکارا منحرف هستيم؟
سوم
آنکه خبط نموده و نغمهي پرواي وطن را ساز کند، آيا لاجرم کوسِ رسوايي خويش را ننواخته است؟ خردهگيران نخواهند گفت اين گوشهي ديگري در همان دستگاه انکرالاصوات «خون و خاک»[2] است؟ و آيا اگر چنين بگويند ميتوان بر آنها خردهاي گرفت؟
پرواي وطن را چنان ميفهميم که از آنِ موجودي است که وراي بقاي بيولوژيک و لوازمش، همّ «خانه» دارد. حيوان گرچه زيستبوم و «قلمرو» دارد، «خانه» به اين معني ندارد. آدمي است که ميتواند «بيخانمان» يا «خانهخراب» شود. فاجعهي زيستمحيطي تر و خشک را با هم ميسوزاند، و طومار انسان و حيوان و نبات را يکجا در هم ميپيچد، جنگ اما مختص آدمي است، چون تنها اوست که با جنگ «خانهخراب» ميشود. حيوان نميجنگد- و از اين بابت حقيقتاً بخت با او يار بوده است- نهايتاً شکار کند يا بر سر جفت يا قلمرو بستيزد. پس آيا فلاکت آدمي، که در جنگ صورت اعلاي خود را مييابد، خود برخاسته از همين پرواي آب و خاک و «خانهداري» نيست؟ بهتر آن نيست که با تصميمي شجاعانه، تمام اين زوائد اومانيستي را «فراموش» کنيم و به غريزهي ناب حيات، عاري از زوائد «فرهنگي» بازگرديم؟ هر چه ميکشيم آيا از همان عنصر به اصطلاح «معنوي»، از درآمدِ اصفهان، از آهوي کوهي و هزارههايش[3] نيست؟ آيا «هرچه درد ميکنم از فارسي است»[4] ؟ (دور از تصور نيست که اين آخري احتمالاً بخشي از آسيبشناسي ناکامي «پيکار طبقاتي» در ساحت ايدئولوژي از منظر يک گفتار چپگرا باشد).
همهي اينها به کنار، گفتار روشنفکري چپ در دوران متاخر به طور کلي ميانهي خوبي با خود ايدهي خانه هم ندارد. دوره، دورهي ستايش استعارهي کوچگردي و کوچگرايي[5] است. ماشين جنگي ستمديدگان قرار است روي همين کوچروي بنا شود؛ وطنِ گرهخورده به مليت، ناگزير با دولت، قلمرو، سکونت و استعارهي يکجانشيني در پيوند است و از اينرو بايد با ماشين جنگي قلمروزداي کوچگرايي به نبرد آن رفت.
پس چه بگوييم؟ چون سموم جنگ بر طرفِ اين خانهي ملّي که وطنش ميخوانيم برگذشته و ويرانش کرده، تسلّي از خيال جهانوطني بجوييم و رخت از وطن ويران بيرون کشيم، کاشانه به جاي ديگري ببريم و در آنجا ماشين جنگي ديگري عَلَم کنيم؟ اين پاسخ کوچگرايانه نه تنها از ديدار دهشت ويراني وطن خشکش نميزند، بلکه لاجرم- چنانکه زيبندهي موضعي نيچهاي است- در برابر آن دستافشاني ميکند و به آن آري ميگويد.
اما قرابت ايدهي «خانه» با خوي محافظهکاري که در نگاه نخست ممکن است نظرگير باشد، رهزن است.
از قضا جنون حقيقي خودِ تصميم به خانه ساختن است: بنا کردن خانهاي در ميانهي آشوبِ جهان، در ورطهي متلاطم طبيعت و تاريخ، خود ديوانگي محض است، تصميمِ نابِ بيبنيادي است که به هيچروي «طبيعي» نيست. وطن بيمار نيست، بيماري است[6]. بنابراين در خانهاي ساختن رگهاي از قهرمانگري هست که به ميانجي آن آدميزاد به روي سرشت تراژيک زندگي خود آغوش ميگشايد. آنکه خانهاي ميسازد، پيشاپيش به استقبال مخاطرهي خانهخرابشدن رفته است. اما آنکه خانهاي نميسازد تا مبادا روزي بيخانمان شود، آيا او پيشاپيش نمرده است؟[7]
چهارم
صورتهاي مترقي مليگرايي، از آنگونه که ميرسپاسي در نوشتجات تقي اَراني بازشناسياش کرده است[8]، جملگي مشروط يا متکي بر امکان و ضرورت مشارکت سياسي ملّت در افقي فراملّي بودهاند، يعني مشارکت در ساختن فضايي ملّي که خود ضمناً نهادن خشتي بر بناي جهاني و فراملّي است. شايد اين به خوديِ خود هم مطلوب باشد و هم کافي. وليکن اين مشروطشدني مضاعف است: نخست محتاج عمل سياسي است و امکان چنين عملي را مفروض ميگيرد. در ثاني نگاهدار به افقي جهاني يا فراملّي است تا گشوده باقي بماند. جنگ هر دوي اين شروط را آماج قرار ميدهد؛ هم پايان سياست را اعلام ميکند، هم به ميانجي رويارويي با تهاجم استعماري-امپرياليستي و البته در غياب يک نيروي سازمانيافتهي فراملّي، افق گشودهي جهاني را از ملّت ميگيرد. آنچه از «جهان» براي ملّت باقي ميماند، عضويت در جرگهي ملل تحت ستمي است که تنها دردي مشترک دارند بي آنکه فياللحظه تواني براي تشکيل جبههي مشترک داشته باشند. حاصل اين شرايط کسوفي است که چه بسا دههها و سدهها بپايد؛ تکليف چيست؟ پس پرسش تازه حالا اينگونه صورت خويش را هويدا ميکند: وقتي که دود جنگ بر آسمان وطن ديده شد، وقتي همه چيز دارد تمام ميشود، وقت کسوف سياست، آن لحظه که امکانِ همهي امکانها دارد به ته ميرسد، در اين وقت اگر کسي به پرسش وطن بيانديشد چه بر خاطرش خواهد گذشت؟ وقتي خود امکانِ سياست از افق وطن کسر شود از مفهوم وطن، وطنِ ملّي، چه باقي خواهد ماند؟ اين پرسشي است که به نظر من ارزش پرسيدن دارد؛ گرچه برآمده از وضعيتي اضطراري است، اما چه بسا پاسخش همچون هر استثناي ديگري، خودِ قاعده، هنجار ادوار عادي را، توضيح خواهد داد. اينجا زمان وطن زمان فروبستگي، زمان تعليق است؛ به بيان دقيقتر، خود زمان به منزلهي گشودگي بنيادين به تعليق در ميآيد.
پنجم
خانهاي ميسازم که قابِ حيات محنتبارم باشد؛ تا عُسرتِ خويش را در آن قاب بگيرم. پس آيا وطن آسايشگاه است؟ نيست، از آن رو که ديالکتيک تعليق بازنميايستد: افقي ديگر از دل تعليق گشوده ميشود: خورشيدي هست که سياه است: عُسرت ملي سکويي ميشود که با ايستادن بر آن، ميتوانم بر عُسرتي جهان-تاريخي نظر بيافکنم. منظرهي ويراني که جنگ پيش رويم برپا داشته منظري مشرف به ويراني جهان به من ميدهد، دريچهاي که از آن به ازدحام فلاکتي جهان-تاريخي بنگرم. دردِ وطن، درد ملّي، اندام حسّيِ جديدي به من ميدهد. حالا هر آنچه از ناکامي و محنت تاريخي در حافظهي ملّي مانده صرفاً حاصل بختِ سياهي نيست که از قضا مرا درون جنوب جهاني پرتاب کرده تا محکوم باشم وجه تاريک استعمار و امپرياليسم را چون زهر بچشم و آه بکشم گرچه راست است که سنت انديشهي انتقادي مترقي اروپايي را بايد ميراث جهاني بشر انگاشت، اما امروز اوضاع چنان در هم پيچيده که ديگر نميتوان از اين پرسش طفره رفت که تداوم هژموني فکر انتقادي اروپايي احتمالاً بيارتباط با ثمرات غارت استعماري-امپرياليستياي نيست که از قِبَل آن روشنفکر اين ممالک چنان امن عيشي يافته که به او مجال ميدهد همچنان منور بماند (حتي اگر روشنگري اروپايي در سرآغاز خود يکسره قابل فروکاست به اين شرايط نباشد). مسئله اصلاً بر سر هويت و سازههاي هويتي نيست، ديرندِ آنها و ما تفاوتي اساسي کرده است؛ همين ديرند حاکم بر تجربه است که بعدتر ردّ خود را بر حس و حال حاکم بر مفاهيم و ايدهها بر جاي ميگذار؛ بحث بر سر ردّ و طرد انديشهي انتقادي «غربي» به نام استعماريبودن نيست؛ مسئله اين است که به خودمان ميآييم و ميبينيم گويا زمان حالا دارد بر «ما» طور ديگري ميگذرد؛ مسئله حتي به بيان دقيقتر اين است که زمان «ما» ظاهراً کوتاهتر است؛ «آينده» دارد از آفاق زماني ما دريغ ميشود؛ جايگاه «ما» در مقام سوژهي سازنده، در آيندهاي که تخيل يوتوپيايي مترقي «آنها» تصوير ميکند اصلاً معلوم نيست؛ گويي تنها قابليت «ما» حالا «نجاتدادهشدن» است، آنهم توسط کسي که حالا ديگر خود اراده و توانش براي «نجات» محل ترديد جدّي است؛ بعيد است کسي که چنين امنِ عيشي دارد، بتواند فوريت وضعيت را درک کند.
از بطن مرور رنج تاريخيِ ملت، تخيلي ماخوليايي ميبالد که حالا، گويي که همچون قهرمان تراژدي در مواجهه با خدايان دست بالاي اخلاقي را يافته باشد[9]، سرتاسرِ تاريخ را در طرازي جهان-تاريخي، به قضاوت مينشيند. بايد آن ميلي را يافت که سر آن دارد که سوژهي «محلّي» را به لطف عُسرتي که بر او آوار شده، به تراز سوژهاي جهانشمول، مطلقِ سوژه، برکشد. بيتعارف، تخيل سياسي مترقي، اگر شانسي برايش مانده باشد، حالا ناگزير از زمين ملخزدهي ممالک جنوب آغاز ميشود. حالا «نشانههاي وطن» -همانکه «فرهنگ»اش ميخوانند- در ساخت زبانِ عُسرت جهان-تاريخي شرکت ميکنند و سقف و ستونش را فراهم ميآورند.
****
يادداشتهاي غربي در يک مشت، خردهريز خاطرات وطن در مشت ديگر، و نگاهي که ميان آسمان دودگرفتهي تهران و شطّ خون جاري در تجريش در رفت و آمد است.
مرداد 1404 تا سپتامبر 2025
[1] نام قصهاي است از قاضي ربيحاوي.
[2] «خون و خاک» يا در آلماني Blut und Boden يکي از شعارهاي حزب ناسيونال-سوسياليست (نازي) آلمان بود.
[3] نظر داشتهام به عنوان ديوان شعري از شفيعي کدکني، «هزارهي دوم آهوي کوهي»، که خود اشارهاي دارد به بيت معروفي از ابوحفص سغدي که به روايتي نخستين شعر فارسي است.
[4] سطري است از شعر «تحشيه بر ديوار خانگي» منتشر شده در مجموعهي «اين روزهايم گلوست» نوشتهي پگاه احمدي.
[5] Nomadism
[6] «وطن بيمار» و «بيماري وطن» ، چنانکه محمد توکلي طرقي نشان داده از جمله استعاره هاي محبوب روشنفکران دوره مشروطه بود که به منظور انتقاد سياسي بکار گرفته مي شد. بنگريد به اين کتاب:
Refashioning Iran: Orientalism, Occidentalis, and Historiography, (Palgrave, 2001), pp.123-132
[7] در فرازي از پيشگفتار پديدارشناسي روح، هگل چنين نوشته است: «حيات روح، حياتي نيست که از مرگ رويگردان شود و خود را از گزند ويراني مصون نگاه دارد، بلکه حياتي است که مرگ را تاب ميآورد و خود را در آن تداوم ميبخشد».
[8] Mirsepassi, Ali, The Discovery of Iran: Taghi Arani, A Radical cosmopolitan, Stanford University Press, 2021.
[9] نکته اي است در نظريه ي تراژدي فرانتز روزنتسوايگ که والتر بنيامين در کتاب خود خاستگاه درام سوگناک آلماني نقل کرده است.
ارسال دیدگاه