• ایران
  • 8th July 2025

فاشیسم و بحرانِ اقتصادِ سیاسی

برای دانلود نسخه پی دی اف، اینجا کلیک کنید.

فاشیسم و بحرانِ اقتصادِ سیاسی

محمد حسین زارعی

فاشیسم پدیده‌ای است که خوانش‌های گوناگونی از آن شده‌است و طبعا اختلافات مفهومی و تعریفی آن، سرانجامی ندارد. از محاورات روزمره‌ای که افراد در روابط اجتماعی به یکدیگر انگ «فاشیست بودن» می‌زنند تا در مناسبات سیاسی، جنبش‌های اجتماعی و احزاب، تا روش و سازمان حکمرانی‌ای که مبتنی بر دیکتاتوری است، شاهد کاربردهای فراوانی از فاشیسم هستیم. مجادله و دشواری تعریفِ فاشیسم در حدی است که «یان کِرشاو» می‌گوید: «سعی کردن برای ارائۀ تعریفی از فاشیسم، مانند میخ کردن ژله به دیوار است.» سوای دشواری مفهومی، از آنجا که فاشیسم در ظرف‌های زمانی، مکانی، اقتصادی، سیاسی و اجتماعی ظهور می کند و هویت سیال دارد، شاید نسخه واحد و «ایده‌آل تایپی» نیز در واقعیت وجود نداشته باشد و به‌نظر می‌رسد ما همیشه با نسخه‌ای ملی و محلی از فاشیسم روبرو هستیم. اینکه آیا می‌توان نسخه ایتالیایی یا آلمانی یا روسی فاشیسم که در قرن بیستم ظهور کردند را نسخۀ اصلی فاشیسم بدانیم یا خیر، امری است که نویسندگان بسیاری به آن پرداخته‌اند که به برخی از آن‌ها در این مقاله اشاره شده است. لیکن این دشواری‌ها نباید مانع از تلاش ما برای شناخت هستۀ اصلی و شرایط بازگشتِ این پدیدۀ به‌ظاهرِ جذاب، اما در باطن هولناک و فاجعه‌آمیز گردد.

در وضعیت کنونی اجتماعی و سیاسی کشور ما و روش حکومت‌داری و وضعیتِ حاکمیتِ فعلی از یک سو و شکل‌گیری جریانات تندرو و افراطی ناسیونالیستی و ملی‌گرایی احساسی و دستِ راستی در قلمرو سیاسی ایران و البته ظهور آن در سایر کشورها از سوی دیگر، ضرورت دارد تا دوباره به تحلیل مفهوم و برخی از مهم‌ترین مصادیق آن چه در قالبِ اوصافِ رژیم سیاسی یا جریانات و جنبش‌های اجتماعی بازگردیم و آن‌ها را مورد بازخوانی قراردهیم. وضعیتِ کنونی کشور ما آبستن حرکت‌ها و پدیده‌هایی است که نیازمند شناختِ بیشتر برای اجتناب از درغلتیدن در باتلاقِ فاشیسمی است که از قبل بستر خود را برای هضمِ تودۀ خام، آماده و شرایطِ مناسبی نیز برای به‌دام‌انداختنِ قربانیان خود فراهم ساخته است. موضوع امکانِ حدوثِ تغییراتِ سیاسی در بنیادهای حکمرانی کشور و اعتراضات و جنبش‌های سال‌های اخیر، برخی گرایشات سیاسی که سابقا خاموش بودند را به‌سان غولی خفته به‌یک‌باره از خواب بیدار نموده است. این جریان نه شبهِ‌فاشیسم، که در واقع در هیبت خودِ فاشیسم ظهور کرده‌اند. اکنون فاشیسم و نئوفاشیسم همه جا حضور دارد، چه در قدرت باشند، مانند ترامپیسم آمریکایی و حکومت‌های اروپای شرقی و الگوهای اقتدارگرایِ اردوغانی و چه در بیرون قدرت مانند جریانات نئوفاشیست‌های آلمانی و ایتالیایی.

 

 

در وضعیت کنونی اجتماعی و سیاسی کشور ما و روش حکومت‌داری و وضعیتِ حاکمیتِ فعلی از یک سو و شکل‌گیری جریانات تندرو و افراطی ناسیونالیستی و ملی‌گرایی احساسی و دستِ راستی در قلمرو سیاسی ایران و البته ظهور آن در سایر کشورها از سوی دیگر، ضرورت دارد تا دوباره به تحلیل مفهوم و برخی از مهم‌ترین مصادیق آن چه در قالبِ اوصافِ رژیم سیاسی یا جریانات و جنبش‌های اجتماعی بازگردیم و آن‌ها را مورد بازخوانی قراردهیم.

 

از این رو، در این نوشتار سعی کرده‌ام تا دربارۀ یکی از مهم‌ترین دیدگاه‌های مربوط به دلایل شکل‌گیری فاشیسم، یعنی بحرانِ اقتصادِ سیاسی بحث کنم که کم‌تر در مورد آن گفتگو شده است. اگرچه فیلسوفان و نویسندگان متعددی در بارۀ فاشیسمِ متقدم و فاشیسمِ متاخر و دلایل آن گفتگو کرده‌اند و یا دربارۀ سازوکارهای مقابله با پدیدۀ فاشیسم، دیدگاه‌هایی را طرح کرده‌اند، اما برخی از فیلسوفان و نویسندگان، خاستگاه و سرچشمۀ فاشیسم را در بحران‌های اقتصادِ سیاسی جستجو کرده‌اند. از هربرت مارکوزه، فرانتس نویمان تا روی پاسکال و دیگران که معتقدند فاشیسم از بحران‌های اقتصادی و سیاسی سربرمی‌آورد. هر چند مبارزه با فاشیسم از راه‌های فردی و اجتماعی و تقویت عاملیت‌های فردی و جمعی و یا رشد فعالِ روحیۀ صلح‌طلبی، شادمانی، عشق، هنر، ادبیات، موسیقی و گسترش روابطِ انسانی دوستانه می‌توانند در مهار حرکت‌های فاشیستی در سطح خُرد موثر باشند، اما مادامی که خاستگاه‌های فاشیسم یعنی وضعیتِ اقتصاد سیاسی پابرجاست، سائق‌ها و عوامل رشد فاشیسم، پیوسته به فراخواندن چنین گرایشات و تمایلاتِ افراطی و خشونت‌طلب دامن می‌زنند. اگر بپذیریم که بحران در نسبت میانِ اقتصاد سیاسی و ساختارها و چیدمان و وضعیت طبقات و گروه‌های اجتماعی وجود دارند، و یا سازمان اجتماعی و سیاسی قادر به حل و فصل چنین بحران‌هایی نیست، سازوکارهای پیشنهادی فردی یا حتی روانشناختی طبعا نمی‌توانند زیاد موثر باشند، زیرا چنین تمایلاتی در شرایط بحرانی اقتصادی و سیاسی همواره بازگشت می‌کنند.

 

 

در این نوشتار سعی کرده‌ام تا دربارۀ یکی از مهم‌ترین دیدگاه‌های مربوط به دلایل شکل‌گیری فاشیسم، یعنی بحرانِ اقتصادِ سیاسی بحث کنم که کم‌تر در مورد آن گفتگو شده است. اگرچه فیلسوفان و نویسندگان متعددی در بارۀ فاشیسمِ متقدم و فاشیسمِ متاخر و دلایل آن گفتگو کرده‌اند و یا دربارۀ سازوکارهای مقابله با پدیدۀ فاشیسم، دیدگاه‌هایی را طرح کرده‌اند، اما برخی از فیلسوفان و نویسندگان، خاستگاه و سرچشمۀ فاشیسم را در بحران‌های اقتصادِ سیاسی جستجو کرده‌اند.

 

 

اِریک فِروُم در «گریز از آزادی[1]» و در رابطه با روانشناسی نازیسم، دو نظریه را مطرح می‌کند: یک، رویکردی که معتقد است نازیسم محصول تعاملات اقتصادی و تمایلات توسعه‌طلبی امپریالیسم آلمان و یا پدیده‌ای سیاسی است که هدف آن، تصرف دولت از طریق یک حزب با اتکاء به صاحبان صنایع و اَشراف است و دیگری، رویکردِ روان‌شناختی یا آسیب‌شناسی روانی پدیدۀ نازیسم، از طریق تحلیل روانی شخصیتِ هیتلر و پیروان آن است. مطابق این رویکردِ دوم، هیتلر یک دیوانه یا نوروتیک و طرفداران او فاقد تعادل روحی و روانی بودند و پدیدۀ فاشیسم ریشه در روحِ آدمی دارد و نه در مسایل اقتصادی. فِروُم از «اِل. مامفِرد» نقل می‌کند که «غرور مفَرط و حظِّ از بی‌رحمی و ازهم‌پاشیدگی نوروتیک است که فاشیسم را توجیه می‌کند، نه پیمان وِرسای و بی‌کفایتی جمهوری آلمان». اِریک فِرُوم اما هیچ‌یک از این دو رویکرد را به تنهایی عامل ظهور فاشیسم نمی‌داند و معتقد است که هرچند نازیسم پدیده‌ای روانی است اما عوامل روانی آن توسط شرایط اقتصادی-اجتماعی شکل یافته‌اند. او چگونگی تاثیرات شرایط اقتصادی-سیاسی دورۀ نازیسم را بر طبقات اجتماعی به‌ویژه طبقات کارگر و متوسط تحلیل و ارزیابی کرده‌است[2]. این مقاله اما با عدم انکارِ رویکردِ تحلیلِ روانشناختی فاشیسم، بر رویکرد اول، یعنی تاثیرِ تعاملات و عواملِ اقتصادی-سیاسی تاکید دارد و ادبیات مربوط به آن را واکاوی می‌کند.

نکته قابل اِعتناء دیگری که در اینجا باید یادآوری کنم این است که برخی از فیلسوفان بین توتالیتاریسم (تمامیت‌خواهی) و فاشیسم تفاوت قائل شده‌اند، مانند هانا آرنت. آرنت در «توتالیتاریسم[3]»، بر اساس میزان خشونت و قتل و کشتارِ بی‌رحمانه، بین این دو پدیده تفکیک می‌کند. او می‌گوید حتی موسولینی با وجود آن‌که از کاربرد اصطلاح دولتِ توتالیتر لذت می‌بُرد، اما هیچ‌گاه تلاش نکرد تا یک رژیمِ سراپا توتالیتر تاسیس کند و به یک دیکتاتوری و یک فرمانروایی تک حزبی بسنده کرد و یا در مقایسۀ آماری اعدام‌ها و زندانیان و تعداد افراد تبرئه شده از سوی محاکم ایتالیا با رژیم آلمانِ نازی و روسیۀ استالینیستی، نتیجه می‌گیرد که وجود چنین رویه‌های قضایی در ایتالیا در حکومتِ ارعابِ نازی یا بلشویک (روسی) کاملا تصورناپذیر است[4]. اما برخی دیگر از فیلسوفان مانند افرادی که در این مقاله به آن‌ها اشاره کرده‌ام، تمایز کیفی و ماهوی بین این دو پدیده قائل نیستند و برخی دیگر معتقدند که توتالیتاریسم، مرحلۀ اوج حرکت و جنبش فاشیستی است.

فرانتس نویمان، حقوق‌دان و نظریه‌پرداز مارکسیستی، در کتاب «دولتِ دموکراتیک و دولتِ اقتدارگرا» که عزت‌الله فولادوند آن‌را به «آزادی و قدرت و قانون[5]» ترجمه کرده است، برای دیکتاتوری توتالیتر، پنج ویژگی در نظر می‌گیرد: تبدیل دولت مبتنی بر حکومت قانون به یک دولت پلیسی؛ تمرکز شدید قدرت و نفی جنبه‌های کثرت‌گرایی سیاسی مانند فدرالیسم، تفکیک قوا، نظام‌های چند حزبی، مجالس قانونگذاری دوگانه و مانند آن؛ تشکیل یک حزب انحصارگرِ فراگیرِ حکومتی؛ گذار از مرحلۀ کنترل اجتماعی مبتنی بر تنوع و چندگانه به مرحلۀ کنترل تام و یکپارچه به‌گونه‌ای که نمی‌توان جامعه را از دولت تقکیک کرد؛ و در آخر تکیه بر ارعاب و خشونت‌گرایی غیرقابلِ محاسبه و غیرقابلِ پیش‌بینی، به‌طوری‌که افراد را دائما در معرض تهدید قرار می‌دهد[6]. در عین حال، وقتی نویمان می‌خواهد میان دیکتاتوری نازیسم و دیکتاتوری بلشویکی تفکیک کند، برای رژیم آلمانِ نازی از اصطلاحِ دیکتاتوری فاشیستی-نازی استفاده می‌کند[7].

اما منظور از اصطلاح «اقتصادِ سیاسی» در این مقاله، دانشِ اقتصادِ سیاسی مانند آن‌چه باری کلارک[8] یا دیگران در بارۀ تحلیل علمی مناسبات میان دولت و اقتصاد (بازار) در اندیشه‌ها و نظریه‌های اقتصادِ سیاسی مطرح کرده‌اند، نیست؛ بلکه مقصود مناسبات نیروهای تولیدی و صنعتی و اقتصادی و یا طبقات اجتماعی با قدرت سیاسی در ساحتِ تجربی و واقعی و مهم‌تر، تاثیرگذاری تشکل‌ها و انجمن‌ها و نیروهای اقتصادی و صنعتی بر شکل‌دادن به نیروی خاصِ سیاسی و یا جهت‌دهی به تصمیم‌ها و سیاست‌های قدرتِ مسلط یا حزبِ حاکم چه به‌صورت سلبی و چه به‌صورت ایجابی است.

ابتدا از نظر لغت‌شناسی به مفهوم فاشیسم می‌پردازم، چون جوهرۀ اصلی فاشیسم در نوعی یکپارچگی توده‌ای و بسیجِ خامِ جمعیتِ خالی از تفکر و پرسشگری نهفته است و ریشۀ لغوی فاشیسم آن‌را به‌خوبی بازتاب می‌دهد. فاشیسم از فاشُو[9] (منفرد) و جمع آن فَسیس[10] به معنی جمع‌کردن، دسته‌کردن و نیز گروهی از مردمانِ محلی در زبان ایتالیایی است که دارای ریشۀ لاتین است که برای فرقه یا اتحادیه یا باند و گروهِ متحدی از افراد نیز به‌کار رفته است. در رومِ باستان این اصطلاح اشاره به یک نماد و سمبلی است که آتوریتۀ قضایی را بازتاب می‌دهد. این نماد متشکل از دسته‌ای از چند چوب است که با طناب به یکدیگر محکم‌شده و تبری نیز در میان آن قراردارد. چوب‌های بهم‌بسته‌شده نشان از اتحاد و همبستگی جمعی است که در مقابل ضربات مقاومت زیادی دارد، بر خلاف یک تکه چوب که در مقابل ضربه آسیب‌پذیر است. تَبر نیز حاکی از آتوریته و وسیلۀ اجرای حکم و مجازات بوده است. در رومِ باستان، لیکتور (مجری حکمِ قاضی) کسی بود که با فَسیس در جلوی فرماندار-قاضیِ محلی حرکت می‌کرد و حکم مجازات او را در همان محل به‌اجرا می‌گذاشت. نمادِ حزب فاشیست ایتالیا، عقابی است که بال‌های خود را گشوده و دسته‌ای چوبِ بسته‌شده به دور یک تبر را در چنگال‌های قوی خود نگه‌داشته است. این نماد پیوند مهمی با ایدئولوژی فاشیسم دارد.

موسولینی در سال 1915 «فاشیست‌های اقدامِ انقلابی» را تأسیس کرد و در سال 1919 «فاشیست‌های ایتالیایی پیکارجو» را در میلان پایه‌گذاری نمود و دو سال بعد، یعنی سال 1921 نیز «حزب فاشیست ملی» ایتالیا را بنا نهاد. در ابتدای قرن بیستم در اروپا و برای اولین بار، جریان فاشیسم از میان جنگ جهانی اول و بحران‌های اقتصادی و سیاسی پس از جنگ در ایتالیا برخاست. بر اساس باورهای فاشیستی، جنگ جهانی اول تغییرات عمیقی را در سرشتِ جنگ، جامعه، دولت و تکنولوژی ایجاد کرد. ورود به جنگِ تام[11] و بسیج عمومی اجتماعی ناشی از جنگ، تمایز معمول میان شهروندانِ عادی و مبارزان و جنگجویان را از میان برداشت و پدیدۀ شهروندانِ نظامی[12] را به‌وجود آورد که همۀ شهروندان به‌طورِ تمام عیار با نظامیان همراه شدند. جنگِ تام منجر به پیدایش دولتی شد که قادر بود میلیون‌ها نفر از مردم را در خطِ مقدمِ جنگ بسیج کند، از لحاظ تدارکاتی آن‌ها را تامین نماید و قدرت فوق‌العاده و بی‌سابقه‌ای را برای دولت فراهم نماید که می‌توانست در زندگی میلیون‌ها شهروند مداخله کند.

در اینجا ابتدا دیدگاه موسولینی در مورد فاشیسم را به دلیل فهم بهترِ خصلت‌های فاشیستی مطرح می‌کنم تا با این مفهوم از منظر بنیان‌گذارِ فاشیسمِ قرن بیستم آشنا شویم.

بِنیتو موسولینی[13] در مقاله‌ای با عنوان «دکترین فاشیسم»[14] که در مجله عصر زندگی در سال 1933 منتشر شد می گوید که در سال 1915 که به تاسیس حزبِ انقلابی فاشیست اقدام کرد، هیچ ایدۀ مشخصی در بارۀ دکترین فاشیسم نداشته و با اینکه در جنبشِ فاشیسم به عنوان یک عضو فعالیت می کرده، هیچ‌گاه اندیشه‌ای درباره سوسیالیسم نداشته است: «دکترین من، همیشه دکترینِ عمل بوده است». پس از جنگ جهانی اول و مرگ نظریۀ سوسیالیسم، تنها یک امکان وجود داشت و آن اقدام و عمل بود. فاشیسم از نظر وی کودکِ شیرخوارِ نظریه ای نبود که رشد و تربیت آن از قبل برنامه‌ریزی و پیش‌بینی شده‌باشد، بلکه فاشیسم مولود یک نیاز و ضرورت بود و از ابتدا عمل‌گرایانه بود تا اینکه نظرانگارانه باشد.

سخنرانی های موسولینی در طول چندین سال که به‌صورت شعارها، رتوریک‌ها و آرمان‌ها بیان شده بودند، بعدها تبدیل به مفاهیم نظریه فاشیسم شد. به عنوان مثال او می‌گوید ما قصد داریم که طبقۀ کارگران را با یک رهبری واقعی و کارآمد آشنا و هدایت کنیم. ما باید در تصرف قدرت دولت تعجیل کنیم و وقتی سقوط رژیم نزدیک است، باید با فوریت جای آن را بگیریم و این حق ماست، زیرا این ما بودیم که کشور را به سوی جنگ کشاندیم و پیروز شدیم؛ یا اینکه می‌گوید نظام نمایندگی سیاسی (احزاب سیاسی) در وضعیت فعلی کفایت نمی‌کند و ما باید دارای نمایندگی مستقیم از خود افرادِ جامعه باشیم.

دکترین فاشیسم از خلالِ جنگ و کشته‌ها ترسیم شد، بدون آن که تعریف و مفهوم خاصی جز باور و عقیده[15] بتوان برای آن یافت. در میان سال‌های جنگ و سختی بود که فاشیسم خود را مسلَح کرد و شروع به سازمان‌دهی خود نمود و به راه‌حل‌هایِ مسائلی از قبیل رابطۀ شهروندان و دولت، آزادی و آتوریته، مسائل اجتماعی و سیاسی و ملی دست‌یافت و در عین‌حال علیه ایدئولوژهای لیبرالیسم، سوسیالیسم، دموکراسی و گروه‌های ماسونی به مخالفت پرداخت. هرچند در ابتدا به دلایل ضروری و عملی امکان نظریه‌پردازی شفاف برای فاشیسم وجود نداشت و جنبش فاشیستی، خود را در اِعمالِ خشونت و انکار و نفی نشان داده بود، اما به‌تدریج ابعادِ مثبت آن در شکل قوانین و نهادهای رژیم بین سال‌های 1926 تا 1928 آشکار شد.

فاشیسم در فرایند تکوین خود یک جریان کل‌گرا و آینده‌نگر بود، به این معنا که به تغییرات جاری و وضع موجودِ سیاسی بی‌اعتنا بود، زیرا نه اعتقاد به امکانِ تحققِ صلحِ جاویدان داشت و نه آن را مطلوب و مفید می‌دانست و لذا دکترین «صلح گرایی»[16] را نفی می‌کرد. موسولینی می‌گوید، جنگ به‌تنهایی همه نیرو و توان انسان‌ها را به بالاترین سطحِ تنش و مخاصمه ارتقاء می‌دهد و مُهرِ شرافت را بر مردمی می‌نهد که شجاعت روبروشدن با آن را دارند. سایر دکترین‌های سیاسی به‌طور واقعی مردم را در موقعیتی قرارنمی‌دهند تا تصمیم‌های مهمی مانند مرگ و زندگی بگیرند.

ویژگی ضدِ صلحِ فاشیسم به زندگی فردی اشخاص به‌عنوان یک فلسفۀ زندگی راه می‌یابد. موسولینی این شعار فاشیست‌ها که «من اهمیتی نمی دهم[17]» را این گونه معنا می‌کند که من به مرگ برای تحقق آرمانم، اعتنایی ندارم. این ایده نه فقط یک فلسفۀ استویک[18] و پرهیزکارانه است و نه فقط یک دکترین سیاسی است، بلکه آموزش برای پیکار و مبارزه است، درآغوش‌گرفتنِ مخاطره و مرگ، به یک روشِ زندگی نوین برای ایتالیا تبدیل شده بود. یک فاشیست، زندگی را قبول می‌کند و به آن عشق می‌ورزد. شعار فوق، پذیرش خودکشی نیست، بلکه درکِ زندگی به مثابۀ تکلیف و مبارزه و چیره‌گی و برتری است. این ایده نه فقط یک زندگی افتخارآمیز برای فرد، بلکه بالاتر از همه‌چیز برای دیگران است، کسانی که نزدیک و کسانی که دورند، برای هم‌عصران خود و برای آینده‌گان.

 

 

ویژگی ضدِ صلحِ فاشیسم به زندگی فردی اشخاص به‌عنوان یک فلسفۀ زندگی راه می‌یابد. موسولینی این شعار فاشیست‌ها که « من اهمیتی نمی دهم» را این گونه معنا می‌کند که من به مرگ برای تحقق آرمانم، اعتنایی ندارم. این ایده نه فقط یک فلسفۀ استویک و پرهیزکارانه است و نه فقط یک دکترین سیاسی است، بلکه آموزش برای پیکار و مبارزه است، درآغوش‌گرفتنِ مخاطره و مرگ، به یک روشِ زندگی نوین برای ایتالیا تبدیل شده بود. یک فاشیست، زندگی را قبول می‌کند و به آن عشق می‌ورزد.

 

از نظر موسولینی، تحلیل ماتریالیستی-مارکسیستی از تاریخ و روابط اجتماعی مبتنی بر تعارضاتِ منافع گروه‌های اجتماعی یک توهم بیش نیست. فاشیسم همیشه به تقدس‌گرایی و قهرمان‌پروری اعتقاد داشته است و هم‌چنین به اقدام و عمل که متاثر از هیچ انگیزۀ اقتصادی با واسطه یا بی‌واسطه نمی‌باشد. پیکارِ طبقاتی به عنوان یک نیروی غالب و تاثیرگذار بر دگرگونی اجتماعی مورد انکارِ فاشیسمِ موسولینی است. همچنین فاشیسم مفهومِ مادی‌گرایانه از شادمانی و رفاه و یکی‌انگاشتن این دو باهم را انکار می‌کند و پرداختن به رفاه و توسعه و صلح را امری حیوانی و موجب تنزلِ انسان به یک موجود فیزیکی و بی‌ارزش می‌داند.

در بارۀ دموکراسی، موضعِ فاشیسم این است که مفهوم اکثریتی دموکراسی این توهم را ایجاد می‌کند که در واقع این اکثریت مردم‌اند که حاکمیت دارند، چون به‌صورت دوره‌ای دست به انتخابات می‌زنند و حال آنکه وجود نابرابری میان انسان‌ها به دلیل موثر بودن و مفید بودن آن بر دموکراسی ترجیح دارد. این نابرابری ذاتی میان انسان‌ها هیچ‌گاه با اعطای حقِ رایِ برابرِ همگانی جبران نمی‌شود. موسولینی می‌گوید علی‌الظاهر دموکراسی، حکومتی بدون شاه است، اما در واقع حکومتی است با شاهان بسیار و چه‌بسا دیکتاتورمآب و مستبد. از نظر موسولینی، دموکراسی «وضعیت یک جامعه»[19] است که تودۀ مردم در یک دولت به یک سوژۀ ناتوان و عاجز تقلیل داده نمی‌شوند، اما این دولتِ مد نظر او دولتی است سازمان‌یافته، متمرکز و دموکراتیکِ اقتدارگرا. مفهوم اقتدار از نظر موسولینی در اینجا مقایسه جامعه‌ای سیاسی است که به طبقات و کاست‌ها تقسیم شده، در مقابل جامعۀ یکپارچۀ فاشیستی که تماما توسط یک حزب حکومت می شود. از نظر او چنین جامعه‌ای در تاریخ سابقه نداشته است. موسولینی می‌گوید: «اگر قرن نوزدهم قرن فردگرایی بوده، انتظار می‌رود که قرن بیستم، قرن جمع‌گرایی و بنابراین قرن دولت باشد.[20]»              

موسولینی نظرش درباره دولت را این‌گونه بیان می‌کند که دولت صرفا یک نگهبان نیست که مشغول اجرای تکلیف تامین امنیت شهروندان باشد و نه یک سازمانی است که فقط دارای اهداف مادی و تامین سطح رفاه و زندگی صلح‌آمیز باشد. دولتِ فاشیست، بالذات یک واقعیت و پدیدۀ روحانی و معنوی است، زیرا یک سازمان سیاسی، حقوقی و اقتصادی و امر واقعی و ملموس است. این چنین دولتی هم ضامن امنیت داخلی و هم امنیت خارجی است و هم‌چنین نگهبان و حامل روحِ مردم است، آن‌گونه که در طی قرون گذشته در زبان و ادبیات و سنت‌ها و باورها رشد کرده‌است. این دولت است که شهروندانش را به فضیلتِ مدنی آموزش می‌دهد، به آن‌ها خودآگاهی می‌بخشد تا ماموریت‌شان را به‌انجام برسانند، و آن‌ها را با اتحاد و همبستگی پیوند می‌دهد و منافع مختلف‌شان را از طریق عدالت هماهنگ می‌کند و به این ترتیب، ارزش‌ها، دانش، هنر و قانون را به نسل‌های آینده منتقل می‌کند. دولت، آن‌ها را از زندگی بَدوَی قبیله‌وار به بالاترین ظهور قدرتِ انسانی که امپراطوری است، ارتقاء می‌بخشد. دولتِ فاشیست از خلال قرن‌ها نام کسانی که به نام‌ش جان داده‌اند را حفظ می‌کند تا قوانین‌ش اطاعت شوند. افول دولتِ فاشیست، سقوط ملت‌ها را به‌همراه دارد.[21]

موسولینی در جای دیگری می‌گوید هر کس که نام فاشیسم را می‌برد، منظورش دولتِ (انقلابی فاشیست) است، دولتی که مبتنی بر حمایت گستردۀ توده است. افراد در این دولت نادیده گرفته نمی‌شوند، بلکه متکثر می‌شوند، همان‌گونه که یک سرباز در یک هَنگِ نظامی نادیده گرفته نمی‌شود، بلکه در کنار همراهان و یاران‌ش افزایش می‌یابد. فاشیسم، دکترینی است که به نحو مطلوبی گرایشات و آرمان‌های یک مردم (مانند مردم ایتالیا) را نمایندگی می کند، مردمی که پس از قرن‌ها تحقیر و بندگی‌ی خارجیان به‌پاخاسته است[22].

هربرت مارکوزه و فرانتس نویمان، از فیلسوفان مکتب انتقادی فرانکفورت، پس از مهاجرت از آلمان به آمریکا از دهۀ 1930، پژوهش‌های مفصلی را درباره فاشیسم و نازیسم آغاز کردند. مارکوزه در این تحقیقات بیشتر تحت تاثیر عقاید و اندیشه‌های فرانتس نویمان بوده است.

مارکوزه در کتابِ خود با نام «تکنولوژی، جنگ و فاشیسم»[23] (مجموعه مقالات مشترکِ مارکوزه و نویمان که توسط داگلاس کِلنر جمع‌آوری و ویرایش شده است)، ناسیونال سوسیالیسم آلمان را چنین توصیف کرده‌اند: «ناسیونال سوسیالیسم از عناصر اساسی‌ای که ما به عنوان دولتِ مدرن می‌شناسیم، فاصله گرفته است. این ایدئولوژی مرزهای جدایی میان دولت و جامعه را از میان برمی‌دارد و کارکردهای سیاسی را به گروه‌های اجتماعی در قدرت واگذار می‌کند. ناسیونال سوسیالیسم متمایل به خودحکمرانی مستقیم و بی‌واسطه از طریق گروه‌ها و جمعیت‌های مسلط بر بقیۀ جمعیت و هدایت و کنترل توده‌ها از طریق آزادکردن غریزه‌های سَبُعانه و خودخواهانه افراد است». از نظر نویمان و مارکوزه، ناسیونال سوسیالیسم حکومت قانون، تفکیک قوا و دموکراسی پارلمانی را که از عناصر دولت مدرنِ لیبرال شناخته شده‌اند را نفی می‌کند. از این رو، صرفِ دولت بماهو دولت به اندازۀ کافی توتالیتر نیست. از این رو، حزب نازی باید تلاش می‌کرد تا کنترل حیات فرهنگی، سیاسی و اجتماعی را به دست بگیرد، اما مالکیت ابزارهای تولید را به دست طبقه سرمایه‌دار واگذار کند.

از نظر مارکوزه و نویمان، ناسیونال سوسیالیسم مَثَلِ اعلای روشی است که نشان می‌دهد چگونه یک اقتصادِ کاملا متمرکزِ مکانیزه و عقلانی با کارآیی بسیار زیاد در تولید می‌تواند در خدمت سرکوب توتالیتر قرارگیرد. از این نظر، ناسیونال سوسیالیسمِ آلمان با ویژگی‌های یک سازمانِ اجتماعی بسیار منسجم، عقلانی‌سازی و مدیریت، شناخته می‌شود. داگلاس کِلنر[24]، ادیتور کتاب مارکوزه، توضیح می‌دهد که از نظر ماکوزه دو وصف فاشیسمِ آلمانی یعنی بی‌قانونی و هرج و مرج از یک سو و نظم و عقلانی‌سازی افراطی از سوی دیگر، با هم در تنش قراردارند. به سخن دیگر، دولتِ فاشیستِ آلمان یک دولت گانگستری هرج و مرج‌طلب بود که بطور سیستماتیک، حقوق و نظم قانونی در سطحِ داخلی و بین المللی را نقض می‌کرد و در عین حال یک سیستم بسیار عقلانی سلطه و سازمانِ اجتماعی را به وجود می‌آورد.

مارکوزه معتقد است که عوامل سیاسی و اقتصادی و تکنوکراسی هم‌زمان و به‌صورت درهم‌تنیده در خلق و آفرینش جامعۀ فاشیستی آلمان موثر بوده‌اند. از نظر او، تحقق کارآمد منافعِ بنگاه‌های بزرگ یکی از انگیزه‌های اساسی در دگرگونی و تحول کنترلِ اقتصادی به کنترلِ سیاسی بوده و معیار کارآیی، یکی از دلایل اصلی رژیمِ فاشیستی آلمان برای کنترل و انضباط شدیدِ جمعیت شناخته می‌شود. از نظر نویمان و مارکوزه، فاشیسم، نمایان‌گر مرحله‌ای از رشدِ تاریخی است که از کاپیتالیسمِ لیبرالی پیروی کرده است، اما سنتِ دموکراتیک غربی و حقوق بشر و دموکراسی پارلمانی را کنار گذاشته است.

 

 

مارکوزه معتقد است که عوامل سیاسی و اقتصادی و تکنوکراسی هم‌زمان و به‌صورت درهم‌تنیده در خلق و آفرینش جامعۀ فاشیستی آلمان موثر بوده‌اند. از نظر او، تحقق کارآمد منافعِ بنگاه‌های بزرگ یکی از انگیزه‌های اساسی در دگرگونی و تحول کنترلِ اقتصادی به کنترلِ سیاسی بوده و معیار کارآیی، یکی از دلایل اصلی رژیمِ فاشیستی آلمان برای کنترل و انضباط شدیدِ جمعیت شناخته می‌شود.

 

مارکوزه در اثر دیگر خود با نام «دولت و فرد تحتِ ناسیونال سوسیالیسم»، در بارۀ ناسیونال سوسیالیسم شرح می‌دهد که ساختار فاشیسمِ آلمان بر اساس روابط درهم‌تنیدۀ سه گانۀ صنعت، ارتش و حزب ناسیونال سوسیال قرارداشت و این سه عامل، خود بر اتحادِ پیرامونِ پیشوا شکل گرفته بود. اما در عین‌حال چیزی که این اتحادِ عوامل را امکان‌پذیر ساخته بود، چیزی جز بوروکراسی نبود که توانسته بود یک آپاراتوسِ سیستمیک و یکپارچه و کارآمد را با استفاده از عقلانیتِ تکنولوژیک بیافریند. کِلنر به چنین شکلی از دولت که مارکوزه ترسیم کرده، نام «دولت-ماشین»[25] داده است[26].

عقلانیتی که ناسیونال سوسیالیسم آلمان از آن بهره می‌گرفت از نوع خاصی بود که هدف آن، برقراری سلطه بر توده بود. مارکوزه آن را «عقلانیت تکنیکی»[27] نام نهاده است، زیرا مبتنی بر فرایندهای تکنولوژیکی بود که هدفش ایجاد نظمی فراگیر بر روابط انسانی بود. از ویژگی‌های چنین عقلانیتی، کارآیی و دقتِ زیاد بود تا سوژه‌های انسانی در روابط سازمان‌یافتۀ کار و صنعت به حداکثرِ کارآیی لازم دست‌یابند. مارکوزه زیاد به شعارهای بی‌پایه و اساس ناسیونال سوسیالیسم توجه نمی‌کند، بلکه به کارکردهای این عقلانیتِ تکنیکی شامل سرعت، دقت و کارآیی سازو برگ‌های اجرایی و اداری حاکم بر روبط انسانی و اجتماعی نظر دارد. او به نقل از هانس فرانک، فرماندار کل لهستان و رییس آکادمی حقوق آلمان، استناد می‌کند که گفته بود رایش سوم متکی به سازمانِ بوروکراتیک بود که بر مبنای دقت و هماهنگی یک ماشین شکل گرفته بود. چرخ‌های این ماشینِ دولت، فعالیت‌های اداری بود که با هم به‌صورت هماهنگ از طریق فرمان و اطاعت می‌توانست سازمان یابد و با موشکافی بسیار زیاد، اراده و خواستِ دولتِ ناسیونال سوسیال را واقعیت بخشد.     

سه رکن ناسیونال سوسیالیسم که در بالا اشاره شد (صنعت، ارتش و حزب ناسیونال سوسیال) که قدرت انحصاری را میان خود تقسیم کرده بودند، به هیچ‌وجه همگِن و متجانس نبودند و در مواردی با هم تعارض پیدا کرده و سپس به لایه‌های دیگری تقسیم می‌شدند. ترور و وحشت حاصل از چنین ساختاری رمزِ سکوتِ توده‌ها شده بود. طرح و نقشۀ پیشینی برای حل و فصل تعارضات میان این سطوح وجود نداشت، اما چنین تعارضات و جنگِ قدرتی در فضای عمومی هم بازتاب نمی‌یافت، زیرا توافق اساسی و در سطح عمیق‌تری بر سر منافعِ قدرت میان سه نیروی فوق شکل گرفته بود. چیزی که هارمونی میان این نیروها را حفظ می‌کرد، خودِ پیشوا بود. او عُصارۀ نژادِ آلمان، خطاناپذیر، آگاه به زمان و حائز جایگاه حاکمیتِ برتر بود، اما در واقعیتِ امر، او فقط یک نماینده یا واسطه‌ای بیش نبود، نماینده‌ای که از طریق او منافع سه نیروی حاکم با یکدیگر سازگار و هماهنگ و حفظ می‌شدند و منافع آنان را وساطت می‌کرد. به سخن دیگر، او به یک کانونِ مصالحۀ منافع تبدیل شده بود تا اینکه مرکزِ حاکمیت باشد. مارکوزه دلیل آن را منشا و وابستگی پیشوا به سیاست گروه‌های مسلطی می‌داند که از ابتدای روی کارآمدن پیشوا در خدمت آنان بوده است. در ادامه خواهیم دید که رُوی پاسکال در اثر خود در سال 1934 این برداشت مارکوزه را تایید می‌کند. مارکوزه معتقد است اگر نیروهای غالب و مسلط به محدود شدنِ برخی آزادی‌های اقتصادی یا سیاسی خود از سوی رژیمِ نازی تن‌داده بودند، به این دلیل بود که پیشوا جمعیت را هدایت می‌کرد و مآلا محدودیت‌ها در راستای منافع آنان شکل می‌گرفت[28].

در رابطه با توده به مثابۀ سوژۀ اداره‌شده و سلطه در فاشیسم آلمان، مارکوزه معتقد است که افراد در چنین جامعه‌ای اَتُمیزه یا ذره‌ای شده تا در پی تحققِ منافع شخصی خود باشند و برای اینکه نیاز غریزی به بقا و حفظ خود را برآورده سازند، خود را هر چه بیشتر به بدنۀ تودۀ مردم وابسته می‌کنند تا هویت خود را با توده تعریف کنند. او فاشیسم آلمانی را از نظر رابطۀ فرد و اجتماع این‌گونه توصیف می‌کند که افراد در چنین اجتماعی به شدت در چرخه رقابت فردی قرار دارند و این رقابت موجب آزاد شدن نیروی پرخاشگری و خشونت و تمایلات سادومازوخیستی و نیز آزادسازی انگیزه‌های شهوانی از طریق کاهش و لغوِ تابوهای جنسی و محدودیت‌های اخلاقی و در نتیجه باعث هضم و ادغام بیشتر فرد در توده گردیده تا از نظم فاشیستی آن تبعیت کند.

مارکوزه نشان می‌دهد که فاشیسمِ آلمان مانند دیگر جوامع فردگرا بر پایۀ مالکیت خصوصی ابزارهای تولید بنا شده است. این سازه مبتنی بر دو قطب یا دولایۀ موازی بود، یکی شامل تعداد اندکی از کسانی که فرایند تولید را کنترل می‌کنند و دیگری غالبِ جمعیت که بطور مستقیم یا غیرمستقیم وابسته به لایه یا قطب اولی است. وضعیت فرد را باید در این لایۀ دوم جستجو کرد. در لایۀ زیرینِ هرمِ اجتماعی ناسیونال سوسیالیسم، آشکارترین تغییرات این بود که فرد به موقعیت یک عدد از میان اعدادِ جمعیت رسوب می‌کرد. رایش سوم در واقع «وضعیت توده‌هاست» که در آن همۀ منافع و نیروهای افراد به‌صورت ماهرانه‌ای از سوی رژیم سیاسی با یک تودۀ انسانی هیجانی، محاط و محصور می‌گردد، اما اتحاد این توده‌ها حولِ محور منافع یا خیر مشترک یا خودآگاهی مشترک نیست، بلکه هر یک از افراد بدنبال بیشترین منفعت ابتدایی و اولیۀ حفظ و بقاء خود است، و به این ترتیب ذره‌ای شدن افراد در چنین وضعیتِ توده‌ای نه فقط از بین نمی‌رود، بلکه تشدید نیز می‌شود[29].

رُوی پاسکال، استاد ادبیات و تاریخ و فرهنگ آلمانی دانشگاه کمبریج و بیرمنگام، در کتاب «دیکتاتوری نازی»[30] در سال 1934 در فصل سوم کتاب خود با عنوان «بحران»، وضعیت اقتصادی آلمان را از شروع بحران رکود اقتصادی آخرِ دهۀ دوم قرنِ بیستم تا برآمدن حزب ناسیونال سوسیال بر مبنای تحلیل‌های اقتصادی و آماری به‌خوبی نشان داده است و بطورکلی برداشت‌های هربرت مارکوزه و فرانتس نویمان را تایید می‌کند.

ورود سرمایه‌گذاری خارجی به آلمان در سال‌های 1928 تا 1930 در قالب وام و تسهیلات و سرمایه گذاری بخش خصوصی، موجب گسترش صنایع آلمان، رشد دستمزدها، قدرت‌گرفتن اتحادیه‌های کارگری و توانِ اعتصاب و چانه‌زنی آن‌ها، رشدِ بی‌سابقۀ صنایع ساختمانی، خطوط راه‌آهن، بیمارستان‌ها و به‌طور کلی مدرن‌شدنِ چشم‌گیر آلمان شده بود.

این تحولات به پای دست‌آوردهای جمهوری وایمار گذاشته شده بود. اما از نظر پاسکال، ثبات اخلاقی وابسته به اقتصاد بود. از سال 1932 ناسیونالیسمِ تجاری جای تجارت آزاد بین المللی را گرفت، یارانه‌های دولتی و حمایت‌های تعرفه‌ای و گمرکی برقرار گردید و سیاست‌های اقتصادی ملی‌گرایانه و انقباضی اتخاذ شد. انحصارات و کارتل‌های ملی و سیاستِ کنترل تورم شکل گرفت و سیاستِ جایگزینی صادرات با واردات اتخاذ شد و ضرورتِ تولید انبوهِ ارزانِ صنایع آلمان را به سمت و سوی کارآیی بیشتر و عقلانی‌سازی تولید و توزیع هدایت کرد. اما ادامۀ بحرانِ اقتصادی، ورشکستگی مشاغل و حِرَف و صنایع را به‌همراه داشت و در نتیجه انحصاراتِ بیشتر صنایع و هلدینگ‌های ملی گسترش یافت. ورشکستگی بانک‌ها، دولت را مجبور به مداخله و تصاحب بانک‌های کوچک و متوسط و صنایع فولاد کرد. در سال 1933 حدود 8 میلیون بی‌کار تخمین زده شده بود و هزینه‌های گرمایش و الکتریسته و اجارۀ منازل، به بالاترین حد خود رسید.

در چنین وضعیتِ اضطراری و بحرانی، در انتخابات 1930 حزب سوسیال دموکرات با تعداد آراء ناچیزی اکثریت مجلس رایشستاگ[31] را احراز کرد. در این شرایط اقتصادی و سیاسی اقدامات فوق‌العاده و استثنایی اتخاذ شد و لذا توسلِ به پاراگراف دوم ماده 48 قانون اساسی جمهوری وایمار ضروری بود و از این تاریخ قوانین بدون مذاکره در رایشستاگ به تصویب و فرمان رئیس جمهور (برونینگ و سپس هیندنبرگ) می‌رسید. تا سال 1932 و تا انقلاب ناسیونالیسم، وضعیت به همین ترتیب ادامه داشت و در نتیجه، فرایندهای جمهوری دموکراتیکِ وایمار تعلیق شد[32].

هیتلر در دوران اولیه خود فراگرفته بود که باید از یهودیان و مارکسیست‌ها تنفر زیادی داشته باشد، زیرا آن‌ها را منشا سلطۀ خارجی و وضعیت بحرانی آلمان می‌دانست. پاسکال توضیح می‌دهد که او در کتاب "نبردِ من" به این نتیجه رسیده بود که برای جذب و بسیج توده‌ها باید از شعارهای انقلابی و سوسیالیستی و کارگری استفاده کند، اما در واقع هیچ اعتقادی به اهداف و آرمان‌های سوسیالیسم نداشت و نهایتا متوسل به اصول اقتدارگرایی و سازمانِ سلسله مراتبی نظامی شد و انرژی و جنبش و نیروی عظیمی بر مبنای اقدام و عملِ انقلابی و اطاعتِ محض نسبت به رهبران جنبش و سپس حزب ناسیونال سوسیال خلق کرد[33].

 پاسکال در فصلی با عنوان «صنایع، اربابان جدید»، روابط هیتلر با صنایع برای فاینانس برنامه‌های او را از سال 1925 پیگیری کرده‌است. هیتلر از 1923 برای خود و همفکران‌ش به تشکیل یک ارتش خصوصی به‌نام «گروه‌های طوفان» مبادرت کرده بود که وظیفۀ اولیه‌اشان بنا به نظر هیتلر، تسخیرِ خیابان‌ها و به‌هم‌زدن اجتماعاتِ مدنی و صلح‌آمیز بود. این گروه‌های شبه نظامی و میلیشیایی به صورت واحدهای ناحیه‌ای و منطقه‌ای اما مطابق واحدهای نظامی سازمان یافته بودند. بعدها گروهی از آنان «پلیس اِس اِس» و گروهی دیگر گِشتاپو را تشکیل دادند که کارکرد پلیسی و امنیتی داشتند و مستقیما زیر نظر هیتلر کار می‌کردند. بعدها چهرۀ واقعی این گروه‌ها در خصلت ضد انقلابِ (جمهوری وایمار) آن‌ها برملا شده بود. پیشبرد برنامه هیتلر برای به‌دست‌گرفتن رهبری حزبِ ناسیونال سوسیال و رقابت با احزاب و «منطقۀ باواریا» به‌شدت نیازمند منابع مالی بود و از حقِ عضویتِ اعضا گروهِ کوچک خود نمی‌توانست برنامه‌های بلندپروازانه‌ی خود را مدیریت کند و به همین دلیل در رقابت با احزاب دیگر شروع به سخنرانی در محافل صنعتی و اقتصادی کرد و پس از مدت کوتاهی توانست نظر صدها نفر از ثروتمندان و مالکین صنایع نساجی و فولاد و رهبران صنایع را به‌خود جلب کند. هیتلر نه فقط از آن‌ها پول دریافت می‌کرد، بلکه از آنان راهنمایی و برنامه می‌گرفت و به این ترتیب تحتِ الزام و تعهد آنان قرارداشت. پاسکال می‌گوید کلِ ساختارِ درونی حزبِ ناسیونال سوسیالیسم در دورۀ هیتلر به گونه‌ای شکل داده‌شده بود که بتواند آن‌چه حامیانِ مالی هیتلر بخواهند، اجرا کنند. این کمک‌ها به میلیون‌ها مارک رسید و توانست اعضا گروه‌های وابسته به‌خود را از نظر مالی و برای حمایت و پشتیبانی از حزب ناسیونال سوسیال حفظ کند و در رقابت‌های درون حزبی دست بالا را داشته باشد و نهایتا به رهبری حزب برسد.

پاسکال نظریۀ سلطۀ ناسیونال سوسیالیسم را از افکار آلفرد روزنبرگ، مسئول تبلیغات و سانسور حزب، تحلیل کرده‌است. از نظر او، اسطوره، در فرقه نژاد نهفته است. اندیشۀ ناسیونال سوسیال همۀ مفروضات نظریۀ دموکراسی را نفی می‌کند، زیرا همه شکوه و عظمت، در گذشته و تاریخ نهفته است و چنین عظمتی نتیجه نژاد خالصِ شمالیِ ژرمنی[34] است که حامل اصلِ پدرسالاری است و تنها این نژاد است که می‌تواند یک سازمانِ سیاسی به اندازۀ یک دولتِ مدرن و یک فرهنگ ایجاد کند. افتخار و آزادی از مذهبِ نژادِ ژرمن تغذیه می‌شود که مطلق، لازمان و لامکان است. اما آزادی که روزنبرگ از آن سخن می‌گفت در واقع انقیادِ فرد به تمامیتِ نژاد است، تا این نژادِ شمالی، عرصۀ زمین را تسخیر کند. به عبارت دیگر، روزنبرگ از افتخار و آزادی سخن نمی‌گوید، بلکه از افتخار و تکلیف حرف می‌زند. او می‌گوید در دولت ناسیونال سوسیال، زمانی که از شرِّ پارلمانِ دموکراتیک خلاص شویم، حیاتِ اقتصادی کشور توسط رهبران مختلف صنایع و کشاورزی کنترل و هدایت خواهد شد و هیچ سوالی در بارۀ نمایندگی طبقه کارگر و مسئلۀ روابطِ میان طبقات اجتماعی وجود نخواهد داشت.

روزِنبرگ اعتقاد داشت که اصل مجازات نه برای آموزش یا انتقام، بلکه برای رهایی ملت از نژادهای بیگانه است و قانون همان اسلحۀ سیاسی‌ِ نژادِ شمالی است که هیچ‌گاه قطعی و ثابت نیست، اما خود را با هر وضعیتِ سیاسی تطبیق می‌دهد. هِرمان ویلهلم گورینگ (رئیس ارتش آلمان در دورۀ رایش سوم) در یک سخنرانی خطاب به حقوقدانان مهم آلمانی گفته بود فقط یک مفهوم از قانون وجود دارد که معتبر است و آن همان‌چیزی است که پیشوا خودش بیان کرده است[35].

روزِنبرگ اعتقاد داشت که اصل مجازات نه برای آموزش یا انتقام، بلکه برای رهایی ملت از نژادهای بیگانه است و قانون همان اسلحۀ سیاسی‌ِ نژادِ شمالی است که هیچ‌گاه قطعی و ثابت نیست، اما خود را با هر وضعیتِ سیاسی تطبیق می‌دهد.

کُنراد هایدِن از پژوهشگران دیگری است که در کتاب «تاریخِ ناسیونالِ سوسیالیسم»[36] در فصلی با عنوان «اپوزیسیون صنایع»، مناسبات صاحبان صنایع و اتحادیه‌ها و انجمن‌های کارگری و کارفرمایی را با حزب ناسیونال سوسیال تحلیل کرده است. حزب ناسیونال سوسیال که به‌قدرت رسید، شروع به توقیف و تعطیلی و یا وابسته نمودن آن‌ها به حزب کرد. هایدِن می‌گوید هجومِ حزب به اتحادیه‌های فوق تقریبا در همه موارد به‌ویژه در مورد اتحادیه‌های کارگری، انجمن‌های مستقل کارگری و انجمن‌های دهقانان و کشاورزان موفق بود، جز در مورد اتحادیه‌های کارفرمایانِ صنایع. حملات مقاماتِ حزب به انجمن صنایع آلمان با مقاومت شدید این انجمن روبرو شد و شکست سختی خورد، در حدی که واگنر (مسئول مربوط حزب) و همفکرانش که بدنبال تصرف انجمن کارفرمایان بودند، به اردوگاه‌های کارِ اجباری تبعید شدند[37].

مدیران انجمن کارفرمایانِ آلمانی روابط نزدیکی با هیتلر و دوستان هیتلر داشتند، مانند ارتباط نزدیک کِراپ (مدیر وقت انجمن فوق) با فریتز تایسِن که تاثیر شگرفی بر هیتلر داشت. کِراپ به دلیل روابط نزدیک خود با تایسِن و هیتلر به مقام عضویتِ کمیسریای دولت نائل شد. ویلهِلم کِپلر، مدیر امور سیاسی حزب، که بسیار مورد تایید و وثوق انجمن کارفرمایانِ صنایع بود و روابط نزدیکی با آنان داشت، از سوی هیتلر همزمان به مقام کمیسری مسائلِ اقتصادی و عضو دولت و دفتر صدر اعظم نیز منصوب شد[38].

جالب‌تر آن‌که فریتز تایسِن از دوستان بسیار نزدیک گورینگ، در همان زمان دارای بزرگترین سهام گروه فولاد آلمان (بزرگترین هلدینگِ صنایعِ سنگین آلمان) نیز بود و مبالغ زیادی به هیتلر کمک کرده بود[39]. البته هدف تایسِن اخراج رقبای خود و به چنگ‌آوردن کامل گروهِ فولاد آلمان بود که مدتی در اختیار دولت قرار گرفته بود. به قول هایدِن، تایسِن از کسانی بود که بیش‌ترین منفعت را از انقلاب ناسیونالیستی 1933 آلمان برد. بعدها گورینگ او را به عضویت شورای دولت آلمان نیز نصب کرد و بدین ترتیب نفوذ و قدرت تایسِن حتی از برخی نظامیان نیز بالاتر رفت. گورینگ در نامه‌ای به تایسِن می‌نویسد که تو هم‌اکنون بالاترین مقام حکومتی در امور اقتصادی و اداری هستی و من به نیروهایم ابلاغ کرده‌ام که در امور اقتصادی، به جز امور کشاورزی و روستایی، تصمیم تو قطعی و نهایی است[40].

از مباحثی که مارکوزه و نویمان، پاسکال و هایدِن مطرح کرده‌اند، بخوبی می‌توان درک کرد که چگونه مناسبات اقتصادی و صنعتی بر سیاست‌ها و تصمیم‌های حزب ناسیونال سوسیال، تاثیرات عمیقی داشته و سیاست و حکومت‌داری نازیسم چگونه متاثر از مناسبات اقتصادی و صنعتی در الگوی فاشیسمِ آلمانی بوده است.

رابرت پَکستون، اندیشمند علوم سیاسی و تاریخ نگار متخصص در زمینۀ فرانسۀ ویشی و فاشیسم در اروپا، در کتاب "آناتومی فاشیسم[41] در مورد ارتباط کاپیتالیسم و فاشیسم می گوید که کاپیتالیست‌های واقعی که دموکراسی را نفی می‌کنند، رژیم‌های اقتدارگرا را بر رژیم‌های فاشیست ترجیح می‌دهند. اما هر گاه فاشیست‌ها به‌قدرت رسیده‌اند، کاپیتالیست‌ها، به عنوان بهترین سازوکارِ موجودِ غیرِسوسیالیستی، عمدتا خودشان را با آن‌ها تطبیق داده‌اند. به‌عنوان مثال او می‌گوید، گروه بزرگ صنایع شیمیایی فاربِنِ آلمان که به رتبۀ بزرگترین شرکت اروپایی و بین‌المللی دست یاقت، در دورۀ حکومت حزب ناسیونال سوسیال بود. هر چند پَکستر می‌پذیرد که روابط کاپیتالیسم و فاشیسم پیچیده و در طول زمان متفاوت بوده است، اما در این‌که مزیت‌های متقابلی برای فاشیسم و کاپیتالیسم وجود داشته است، تردیدی وجود ندارد. او رابطۀ فاشیسم و کاپیتالیسم را این‌گونه توصیف می‌کند: "کاپیتالیسم و فاشیسم در عمل دو رفیق و شریک یک رختخواب‌اند[42].

 

 

هر چند پَکستر می‌پذیرد که روابط کاپیتالیسم و فاشیسم پیچیده و در طول زمان متفاوت بوده است، اما در این‌که مزیت‌های متقابلی برای فاشیسم و کاپیتالیسم وجود داشته است، تردیدی وجود ندارد. او رابطۀ فاشیسم و کاپیتالیسم را این‌گونه توصیف می‌کند: "کاپیتالیسم و فاشیسم در عمل دو رفیق و شریک یک رختخواب‌اند.

جورج اُوروِل (نویسندۀ رمان‌های قلعۀ حیوانات و 1984) که تجربه‌های بی‌واسطۀ زیادی در جنبش‌های ضد توتالیتر و ضد فاشیست داشته در کتاب "فاشیسم و دموکراسی[43] (مجموعه مقالات) نکات ارزنده‌ای را به ما یادآوری می‌کند و توضیح می‌دهد که چرا فاشیسم در بریتانیا نتوانست پیروز شود. او در این اثر درصدد پاسخ به شبهات فاشیست‌ها برای دفاع از دموکراسی است. او در دفاع از وضعیتِ دموکراسی در بریتانیا در مقایسه با رژیم‌های فاشیستی آلمان و ایتالیا و شوروی مثال‌هایی می‌زند مانند اینکه وقایعی مثل پاکسازی ژوئن (کودتای درون‌حزبی که به دست اِس اِس و گشتاپو اجرا شد و تا حدود هزار نفر دستگیر و اعدام شدند) و یا محاکمات نمایشی تروتسکیست‌های روسی (شوروی) و یا قتل عامِ پس از ترورِ وام رَت در آلمان و به همین ترتیب قتل عام یهودیان و وقایعی مانند آن، کسی از آن‌ها در بریتانیا سراغ ندارد. روزنامه «دِیلی وُرکر»[44] که در سال 1930 به عنوان روزنامه‌ای که دیدگاه‌های کمیتۀ حزب کمونیست بریتانیا را نمایندگی می‌کرد، پس از ده سال فعالیت توقیف شد. اما در این ده سال، مطالب و انتقادات زیادی علیه سیاست‌های آمریکا و بریتانیا منتشر کرد. اُوروِل می‌گوید در همان زمان این روزنامه حتی یک‌روز هم در رم، مسکو یا برلین نتوانست به حیات خود ادامه دهد: «حتی پس از توقیف دِیلی وُرکر، نویسندگان آن اجازه داشتند اَلم‌شَنگه به‌راه بیندازند، در دفاع از خود اعلامیه صادر کنند، کاری کنند که سوال‌هایشان در پارلمان پرسیده شود و حمایت افراد خیرخواه از طیف‌های مختلف سیاسی را جلب کنند. راه‌حلِ نهایی و سریع که در کشورهای دیگر عادی و قابل انتظار است، نه‌تنها در اینجا رخ نمی‌دهد، بلکه حتی احتمال وقوع آن به‌ندرت به ذهن کسی می‌رسد. ... اینکه فاشیست‌ها و کمونیست‌های بریتانیایی افکارِ طرفدار هیتلر داشته باشند، به‌طور خاص مهم نیست، آنچه اهمیت دارد این است که جرئت بیان آن‌را دارند. با انجام این‌کار، در سکوت می‌پذیرند که آزادی‌های دموکراتیک در مجموع ساختگی نیستند[45].»

اُوروِل تاکید می کند که پدیده‌ای مانند گشتاپو نمی توانست در بریتانیا بوجود بیاید، زیرا فضای اجتماعی بیش از حد مخالف چنین چیزی بود و نیروی انسانی لازم برای انجام کارهای گشتاپو وجود نداشت. به تعبیر خود او: «... مادۀ انسانی لازم در آن وجود ندارد[46]

او در رابطه با سرمایه داری نازیستی-فاشیستی، در جای دیگر می‌گوید: «نازیسم ممکن است نقابی برای انحصارِ سرمایه‌داری باشد یا نباشد، اما به‌هیچ‌وجه سرمایه‌داری به مفهوم قرن نوزدهمی نیست. با شمشیر اعمال قدرت می‌کند نه با دسته‌چک. اقتصادی تمرکزیافته است، برسامان شده برای جنگ و توانا به نهیت استفاده از نیروی کار و مواد خام، آن‌گونه که دلش می‌خواهد[47].»

اُوروِل با اینکه سرِ ناسازگاری با دموکراسی بورژوایی دارد و همۀ تلاش و اهتمامش در تجربه‌های سیاسی‌اش آزادی و برابری و مبارزه با فاشیسم و توتالیتاریسم بوده، هنگامی که به فاشیسم می‌رسد، می‌گوید: «دموکراسی بورژوایی کافی نیست، اما بسیار بهتر از فاشیسم است و فعالیت علیه آن همچون بریدن شاخه‌ای است که بر آن نشسته‌ای. مردم عادی این را می‌دانند، حتی اگر روشنفکران ندانند. آن‌ها خیلی محکم به توهم دموکراسی و مفهوم غربی شرافت و سلوکِ مشترک می‌آویزند. ایجاد جاذبه برای آنان برحسب واقع‌گرایی و سیاستِ زور و موعظۀ آموزه‌های ماکیاولی با گویش حرفه‌ای لاورنس و ویشارت[48] غیرممکن است. بیشترین نتیجه‌ای که می‌تواند دربرداشته باشد سردرگمی و گیجی از نوعی است که هیتلر آرزویش را دارد. هر جنبشی که می‌خواهد تودۀ مردم انگلستان را سازماندهی کند باید ارزش‌های دموکراتیک را زمینۀ اصلی خود قراردهد، همان ارزش‌هایی که مارکسیستِ مکتبی، آن‌ها را توهم یا روبنا تلقی و حذف می‌کند. ... هر کس تلاش کند ایمان مردم به دموکراسی را تضعیف کند و موازین اخلاقی‌ای را که از قرن‌ها پروتستانتیسم و انقلاب فرانسه به ارث برده اند جداکرده و دور بیندازد، نه‌تنها به قدرت دست نمی‌یابد، بلکه احتمالا آن‌را برای هیتلر آماده می‌کند-فرایندی که بارها و بارها در اروپا شاهد آن بودیم و درست نفهمیدن آن، دیگر قابل بخشش نیست[49].»

از آن‌چه گذشت در بارۀ تعاملات و مناسبات اقتصادی و سیاسی و بحران‌های ناشی از آن‌ها و تاثیراتی که بر ظهور فاشیسم در اروپا برجای گذاشت و آن‌چه در جامعۀ ایرانی در حال وقوع است، شباهت‌هایی را می‌توان سراغ گرفت. این مناسبات و تعاملات اقتصادی و سیاسی به‌عنوان زمینه‌ها، شرایط و خاستگاه‌های پیدایش تمایلات و گرایشات فاشیستی در وضعیت فعلی جامعه ایران نیز نقش ایفاء می‌کنند. تا مادامی‌که این سائق‌ها و زمینه‌ها به‌صورت پیوسته وجود دارند، و تغییرات نهادی و اقتصادی در بافتارِ سیاسی رخ ندهد، نیروی درونی فاشیسم با اتکاء به استیصال، ناامیدی و سرخوردگی‌های پیوسته و مداوم از وضعیت موجود، همواره به تولید گفتمان‌های خود و چرخه‌های خشونت و ترور و تصرف فضاها و ساحات اجتماعی و گروهی ادامه می‌دهد. برخی از جنبه‌های مهمی که در مقاله در توصیف فاشیسم و هم‌چنین اقتصادِ سیاسی فاشیسم توضیح دادم را در زیر به‌طور خلاصه جمع‌بندی می‌کنم:

مارکوزه، نویمان، پاسکال و هایِدن در تحقیقات خود به‌خوبی تاثیرات نیروهای اقتصادی و صنعتی آلمان بر سیاست و حکومت هیتلر را نشان داده‌اند. روی‌کارآمدن هیتلر را بدون درنظرگرفتن مناسبات نیروهای تولید و صنایع بزرگ آلمان نمی‌توان درک کرد و بدون پشتوانۀ منابع مالی انجمن صنایع و اتحادیه‌های کارفرمایی آلمان، هیتلر قادر به راه‌انداختن جنگ و سرکوب و کشتار و قتل‌عام نبوده است. فاشیسم و توتالیتاریسم فرزند اقتصادِ سرمایه‌داری و کاپیتالیسم است و بقای خود را مدیون سلطۀ صاحبان صنایع بزرگ می‌داند. با چنین پشتوانه‌ای از منابع مالی و اقتصادی و بهره‌مندی صاحبان صنایع و کارفرمایان از امتیازات و انحصارات و دسترسی به مقامات و پُست‌های مهم سیاسی و اقتصادی و تصمیم‌گیری از یک سو، و فروپاشی اتحادیه‌ها و انجمن‌های کارگری و دهقانی و یا انجمن‌های مدنی از سوی دیگر، تنها لازم بود یک ماشین تکنوکراسی و بوروکراسی عقلانی‌شده وجود داشته باشد تا دستگاه جنگ و سرکوب بتواند با بهره‌کشی از کارگران، اهداف فاشیستی-نازیستی هیتلر را برآورده سازد. به تعبیر اُوروِل، فاشیسم صرفا نقاب سرمایه‌داری بود.

 

 

روی‌کارآمدن هیتلر را بدون درنظرگرفتن مناسبات نیروهای تولید و صنایع بزرگ آلمان نمی‌توان درک کرد و بدون پشتوانۀ منابع مالی انجمن صنایع و اتحادیه‌های کارفرمایی آلمان، هیتلر قادر به راه‌انداختن جنگ و سرکوب و کشتار و قتل‌عام نبوده است. فاشیسم و توتالیتاریسم فرزند اقتصادِ سرمایه‌داری و کاپیتالیسم است و بقای خود را مدیون سلطۀ صاحبان صنایع بزرگ می‌داند.

 

در بارۀ رابطۀ قانون و نظام حقوقی و فاشیسم در این نوشتار سخن زیادی طرح نشده است، هر چند در برخی موارد از نظر موسولینی و گورینگ و روزِنبرگ و بعضا نویمان گریزِ مختصری به آن داشته‌ام. موضوعِ نسبتِ قانون و نظام حقوقی و به‌خصوص حقوق کیفری و حقوق اساسی با نازیسم-فاشیسم، ادبیات زیادی وجود دارد که شاید در فرصت دیگری مستقلا به آن پرداختم. اما از همین مطالب می‌توان نکات مهمی را استنباط کرد. در مجموع، قانون و نظام حقوقی هنگامی اهمیت می‌یابند که «فاشیسم بر قدرت» شکل گرفته باشد. در این مرحله از فاشیسم و نازیسم، قانون و نظم حقوقی اهمیت ذاتی و اصلی ندارند، بلکه نقش آن‌ها حاشیه‌ای است و تابعی از سیاست و اقتصاد، یا به عبارت بهتر اقتصادِ سیاسی است، به این معنا که همانگونه که موسولینی گفته کارکرد قانون و نظم حقوقی تثبیت برنامه‌ها، سیاست‌ها، ارزش‌ها و ایدئولوژی فاشیسم است. اهمیت این نکته در این است که حقوقدانانِ اساسی و عمومی آلمانی یا ایتالیایی که در مدح و ستایش دیکتاتوری و فاشیسمِ هیتلر و موسولینی نظریه‌پردازی کرده و فلسفۀ حقوقِ عمومی و حقوقِ اساسی بافته‌اند، آگاهانه یا ناآگاهانه در خدمت سلطۀ سرمایه‌داری و کاپیتالیسم و منافع اقتصادی صنایعِ بزرگ و اقتصادِ سیاسی فاشیسم بوده‌اند. سخن روزِنبرگ را باید به‌یاد آورد که: «قانون همان اسلحۀ سیاسی نژادِ شمالی است که هیچ‌گاه قطعی و ثابت نیست، اما خود را با هر وضعیتِ سیاسی تطبیق می‌دهد».

شاید بتوان گفت که بهترین توصیف از فاشیسم را خود موسولینی به‌عنوان بنیان‌گذار فاشیسم در قرن بیستم بیان کرده است. به تعبیر خود او، فاشیسم دکترینِ عمل و اقدام است، در مقابل اندیشه‌ورزی و تفکر و پرسشگری. جنبش‌های فاشیستی تمایل زیادی به اقدام و عمل به‌عنوان سریع‌ترین و عاجل‌ترین راه‌کارِ حلِ مسائل باور دارند و از مواجهه معرفتی و گفتمانی برای دفاع از فاشیسم پرهیز می‌کنند. 

فاشیسم دکترینِ انکار و نفی است. همان‌طور که موسولینی گفته، حیات فاشیسم به انکار اندیشه‌های لیبرالیسم و سوسیالیسم و دموکراسی و دیگر اندیشه‌های سیاسی گره‌خورده است. درستی و حقانیت فاشیسم برای فاشیست‌ها مفروض و پذیرفته شده است.

باید بین «فاشیسم در مسیر قدرت» و «فاشیسم در قدرت» تمایز قائل شویم. موسولینی می‌گوید وقتی از فاشیسم صحبت می‌کنیم، منظورمان دولت (فاشیست) است، یعنی زمانی که جریان فاشیسم از مرحلۀ یک حرکت اجتماعی و توده‌ای و گروهی به یک سازمانِ سیاسی-اقتصادی-حقوقی تبدیل شده است. ماموریت فاشیسم در هر یک از دو مرحله متفاوت است. رسالتِ «فاشیسم در مسیر قدرت» این است که با سرعت و خشونت و ترور، دولتِ فاشیستی تشکیل دهد تا دولتِ فاشیست با منابع و نهادها و قانون و نظام حقوقی خود اهداف فاشیسم را که همان تشکیل جامعۀ یکپارچه و متحد فاشیستی است، محقق کند. 

 خشونت، ترور و جنگ، تنها سازوکارِ تبلور نیروها و توان بالقوه فاشیسم است. این پدیده‌ها بیشتر جنبۀ ابزاری دارند، به این معنا که به ادعای فاشیسم، انسان‌ها نیروها و توان‌های بالقوه‌ای برای رشد و تعالی دارند که فقط از طریق مخاصمه و جنگ و خشونت قابلیت این‌را دارند تا به منصۀ ظهور برسند. تعالی انسانِ فاشیستی به این است که در وضعیت‌ها، تنگناها و مخمصه‌های سخت و انتخاب‌های دشوار مرگ و زندگی قرار گیرد. او باید از مرگ برای آینده‌ای درخشان و برای نسل‌های آتی فاشیستی استقبال کند.

به همین دلیل، فاشیسم ضدیت زیادی با صلح و صلح‌طلبی و تکثرگرایی دارد، زیرا فاشیست‌ها باور دارند که امکان واقعی صلح و روابط اجتماعی صلح‌جویانه امکان‌پذیر نیست. به عبارت دیگر، فاشیسم از یک سو، به وجود تعارضات اجتماعی و تبعیض‌های نژادی و ذاتی باور دارد و اینکه زندگی سراسر تعارض و مخاصمه است و از سوی دیگر، پیکارِ طبقاتی و اقتصادی بر سر منافع را انکار می‌کند، اما امکانِ هارمونی و همبستگی اجتماعی و رفع مخاصماتِ گروهی در سایۀ سلطۀ فاشیسم را امکان‌پذیر می‌داند، که البته این خود تناقضی آشکار است و هارمونی مدنظر، از نوع دیکتاتوری آن است.

از آن جهت که جریان فاشیسم به تفکر و نظرورزی و پرسشگری باور ندارد، آن‌چه از افراد و پیروان خود طلب می‌کند اطاعت و فرمانبرداری محض است و تقدس‌گرایی و قهرمان‌پروری رکن اساسی آن به‌شمار می‌رود. به این لحاظ، پیشوا مرکزِ ثقل حرکت فاشیستی است. چون باب تفکر و اندیشه تعطیل و تعلیق است، کافی است همه گوش به‌فرمان حاکم یا پیشوای فاشیست باشند و اوامر و فرامین او را به‌اجرا درآورند تا مشمول سعادت و رستگاری شوند. با تعلیق و تعطیل روشنگری و خِردِ پرسشگر، امر دیگری مطرح می‌شود و آن از میان برداشته‌شدن مفهوم نمایندگی سیاسی است. مفهوم نمایندگی متکثرِ سیاسی با اتکاء به احزاب و گروه‌ها و اتحادیه‌ها و انجمن‌ها از میان می‌رود و جای آن‌را مفهومِ «تفویض و وکالت تامِ بلاعزلِ» همه‌چیز (از جمله ادراک و عقلانیت، قدرت و اختیار) بدون واسطه و مستقیم به پیشوا می‌گیرد. اما همان‌گونه که مارکوزه و نویمان و دیگران نشان داده‌اند، پیشوا خود مدیون پشتیبانی و حمایت‌های مالی و اقتصادی نیروهای صنعتی و سرمایه‌داری است و در نتیجه، پیشوا به نوعی خدمتگزار و حافظِ منافعِ نیروهای سرمایه و ثروت است.     

رفاه و شادمانی و توسعۀ مادی از نظر فاشیسم مردود است. این‌گونه اهدافِ مادی و فیزیکی و دنیوی برای تودۀ مردم گمراه‌کننده است و موجب دورشدن توده و افراد از آرمان‌های فاشیسم می‌گردد. از این نظر، فاشیسمِ موسولینی از نوعی فلسفۀ استویک و پرهیزکارانه و زاهدانه بهره می‌برد. این فلسفۀ زاهدانه و پرهیزکارانۀ فاشیستی موسولینی الزاما ممکن است در دیگر نسخه‌های فاشیسم و نازیسم و توتالیتاریسم یافت نشود.

اهمیت تجریۀ اُوروِل در بریتانیا در این است که به گفتۀ او در جامعه‌ای که نهادهای دموکراتیک وجود دارند و احزاب سیاسی در عین وجود اختلافات سیاسی بر سر ارزش‌ها و سلوکِ مشترکِ حکمرانی و سیاسی و حکومت قانون توافق دارند، و از آن مهم‌تر حکمرانی دموکراتیک و حاکمیت پارلمانی از پیشینۀ تاریخی برخوردار است، فاشیسم زمینه و شرایط مناسبی برای رشد و بالندگی نخواهد یافت.

نکتۀ دیگری که از اهمیت زیادی برخوردار است، تمسک فاشیسم به تاریخ و تاریخی‌گری و ناسیونالیسم افراطی و احساسی و چنگ‌زدن به نوستالژی شکوه و عظمت تاریخی و دیرینه گذشته است. فاشیسم با فراخواندن گذشته‌ای که دیگر کسی به آن اهمیت نمی‌دهد یا به‌فراموشی سپرده شده است، سعی در احیاء و بازگرداندن آن دارد تا از نظر فاشیست‌ها خلاء ناشی از سرگردانی و حیرتِ توده در دنیای مدرن و وضعیت‌های بحرانی و استیصال را پُر کند و به زندگی آنان امید و معنا و مفهوم ببخشد.

 

 

فاشیسم با فراخواندن گذشته‌ای که دیگر کسی به آن اهمیت نمی‌دهد یا به‌فراموشی سپرده شده است، سعی در احیاء و بازگرداندن آن دارد تا از نظر فاشیست‌ها خلاء ناشی از سرگردانی و حیرتِ توده در دنیای مدرن و وضعیت‌های بحرانی و استیصال را پُر کند و به زندگی آنان امید و معنا و مفهوم ببخشد.

 

از فیلسوفانی که قبل از روی‌کارآمدنِ دولت نازی-فاشیستی آلمان، فاجعه روی‌کارآمدن فاشیسم را تشخیص داده بود، والتر بنیامین بود. میشل لُووی، فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی-برزیلی، در کتاب «آژیرِ حریق، خوانش در بارۀ مفهوم تاریخ والتر بنیامین[50] »، در شرح تز اول بنیامین مربوط به تمثیل  «کوتولۀ کوژپشتِ شطرنج‌باز» می‌گوید، ماتریالیسم تاریخی در دست سخنگویانِ اصلی مارکسیسم (سوسیال دموکرات‌ها) در دورۀ بنیامین به روشی تبدیل شده بود که تاریخ را به‌سان نوعی ماشین می‌دیدند که به‌طورِ خودکار به پیروزی سوسیالیسم منجر می‌شود. از چشم‌انداز این ماتریالیسمِ مکانیکی، توسعۀ نیروهای مولد، پیشرفت اقتصادی و قوانینِ تاریخ لزوما منجر به بحرانِ نهایی سرمایه‌داری و پیروزی پرولتاریا می‌شود. لُووی ادامه می‌دهد که شکست جنبش کارگری مارکسیستی در برابر فاشیسم- در آلمان، اتریش، اسپانیا و فرانسه- مصداق ناتوانی این عروسک بی‌روح، این دستگاه خودکار بی‌عاطفه، در بُردن بازی است.

میشل لُووی در شرح تزِ هشتم تاریخ بنیامین می‌گوید: «بنیامین به‌شکلی بی‌عیب و نقص بداعت فاشیسم و رابطۀ نزدیکِ آن با جامعۀ صنعتی-سرمایه‌دارانۀ معاصر را درک نمود. از این رو، از کسانی که از این واقعیت که فاشیسم همواره در قرن بیستم امکان‌پذیر است شگفت‌زده می‌شوند، انتقاد می‌کند چون آن‌ها با این توهم که پیشرفت علمی، صنعتی و فنی با بربریت اجتماعی و سیاسی ناسازگار است، کور شده بودند»[51].

 

[1] اِریک فِرُوم، گریز از آزادی، ترجمۀ عرت‌الله فولادوند، انتشارات مروارید، سال 1403.

[2] همان، صص 215-245.

[3] Totalitarism

[4][4] هانا آرنت، توتالیتاریسم، ترجمۀ محسن ثلاثی، نشر ثالث، سال 1388، صص43-44.

[5] فرانتس نویمان، آزادی و قدرت و قانون، ترجمۀ عزت‌الله فولادوند، انتشارات خوارزمی، سال 1390.

[6] همان، صص 342-344.

[7] همان، ص 350.

[8] باری کلارک، اقتصاد سیاسی تطبیقی، ترجمۀ عباس حاتمی، انتشارات کویر، سال 1389.

[9] Fascio

[10] Fasces

[11] Total War

[12] Militant Citizens

[13] استنلی پاین در کتاب «تاریخ فاشیسم» می گوید که مادر بنیتو معلم بود و پدرش یک سوسیالیست. اما او در تحصیلات به دلیل خوی و رفتار خشونت آمیز و پرخاشگری اش ناموفق بود، به گونه ای که در سن نوزده سالگی موفق به دریافت مدرک تحصیلی ابتدایی خود از معلمش شد. او بعدها مدتی ژورنالیست شد و در فعالیت های سیاسی اش موضع سوسیالیستی را انتخاب کرد، اما به دلیل هیجانات انقلابی اش از آنجا اخراج شد. ولی این ویژگی خشونت انقلابی او موجب شد تا در حزب سوسیالیست به سرعت رشد کند. (ص 83)

نگاه کنید به:

Stanley G. Payne, a History of Fascism 1914-1945, Taylor and Francis e-Library, 2003, First published 1995 by UCL Press Ltd.

[14] Benito Mussolini, The Doctrine of Fascism, The Living Age, November 1933, pp. 235-244.

[15] Faith

[16] Pacifism

[17] Me ne frego

[18] Stoic

[19] The state of a society

[20] Mussolini, P. 241.

[21] P. 242.

[22] Pp.243-244.

[23] Herbert Marcuse, Technology, War and Fascism, edited by Douglas Kellner, Routledge, 1998.

[24] Douglas Kellner

[25] State-Machine

[26] Marcuse, pp. 8-11.

[27] Techno Rationality

[28] Marcuse, p. 76.

[29] Marcuse, pp. 80-81.

[30] Roy Pascal, The Nazi Dictatorship, Routledge, 2010.

[31] ساختمان پارلمان آلمان

[32] Pascal, pp. 16-20.

[33] Pascal, p. 20.

[34] German Nordic Race.

[35] Pascal, pp. 28-33.

[36] Konrad Heiden, A History of National Socialism, Routledge, First published in 1934, Edition 2010.

[37] Heiden, p. 295.

[38] Ibid.

[39] Ibid., p. 296.

[40] Ibid., pp. 296-297.

[41] Robert O. Paxton, The Anatomy of Fascism, Knopf, Borzoi Book, Random House, 2004.

[42] Paxton, pp. 207-208.

[43] جورج اورول، فاشیسم و دموکراسی، ترجمه سودابه قیصری، بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه، 1402.

[44] Daily Worker

[45] اورول، صص 14-17.

[46] اورول، ص 19.

[47] اورول، ص 20.

[48] شرکت انتشاراتی وابسته با حزب کمونیست بریتانیای کبیر.

[49] اُوروِل، صص 26-27.

[50] میشل لووی، آژیر خطر، خوانش در بارۀ مفهوم تاریخِ والتر بنیامین، ترجمۀ مصطفی انصافی، انتشارات لوگوس، سال 1403، صص29-36.

[51] میشل لووی، همان، ص 24.

به اشتراک گذاری این مطلب!

ارسال دیدگاه